کوچک، اما بهاری!
صورتش را به شیشهی پنجرهی مغازهای چسبانده بود و دو دستش را در دو طرف صورتش روی شیشه گذاشته بود. با دقت درون مغازه را نگاه میکرد. لباس رنگ و رو رفتهای به تن کرده بود و شلوار وصلهداری به پا داشت. موهایش از روسریاش به طرز نامرتبی بیرون ریخته بود. به دختر شش- هفت سالهای میماند. آرام و با دقت دختربچهی دیگری را که با پدر و مادرش درون مغازه بودند و در حال خریدن لباس قشنگی برای دخترک، نگاه میکرد. سرش را از روی پنجره برداشت، دستانش را هم. چند لحظه همانطور ثابت ماند، قطرهی اشکی از گوشهی چشمش غلتید و روی گونهاش سُر خورد! شنیده بود همه در حال آماده شدن برای عید نوروز هستند، شنیده بود برای سال نو لباس میخرند، خوراکی میخرند و ...
با خود اندیشید: «پس من چی؟...» سرش را به طرف آسمان بلند کرد، چشمانش را ریز کرد، و زیر لب زمزمه کرد: «خدایا!...» حرفش را خورد و ادامه نداد. مادر دستش را گرفت و راه خانه را در پیش گرفتند.
عاطفه اللهاکبری
تمشکها هنوز زنده بودند
از شیب تند میان کوچه گذشتم. مثل قوز پیرزنی که برای سالهای سال پیرتر و پیرتر شده باشد، به نظرم آمد برجستهتر شده است. شاید فقط فکر میکردم. شاید غریبگی پاها بود و آسفالت نمکشیده. دوباره چشمهایم را بستم و در امتداد خیابان خالی برای چندمین بار که حتی خودم هم نمیدانم فکر کردم در زیر بزرگترین اقیانوس جهان در کنار ماهیان غولآسای هزارانساله در حال عبور هستم و بوی خنک و تند آب شور به صورتم میخورد. روزی تمام این شهر زیر آب بود. رؤیای من! رؤیای شمالی من! کفشهایم مرا میکشید. جاذبهی دیوارهای خزه بسته بود و چشمها. چیزی هنوز در این کوچهها میتوانست مرا جادو کند. عجیب بود؟ نه، نبود. خودم را به بازی گرفته بودم. هنوز یک چیز سمج در درون من در میان آن پستوهای خونی صورتیرنگ نمیخواست تکان بخورد. آن منِ هزارساله هنوز زنده بود. فقط در فراموشی مانده بود.
خانه هنوز سر جایش بود. میدانستم که هست. خودم را فریب میدادم. گفتم: «حالا میروی و میبینی نیست. زمین خالی را میبینی. آن وقت شوکه میشوی. قلبت انگار بخواهد بزند بیرون، خواهد تپید. آنقدر سریع که به گریه بیفتی و بعد خواهی گریست. نه!»
خانه بود. بود، خالی! مثل اینکه باد سالهای سال است اینجاست. صاحبخانهی تازه. صاحبخانه پنجرههای رو به حیاط، پنجرههای رو به باغ، پنجرههای رو به تاریکی، پنجرههای رو به صبح. همه چیز بود. من بودم. سرمای همیشگی بود. همه چیز سر جایش بود. فکر کردم شاید اشتباه شده. من بیدارم؟ شاید خوابیدهام. در همان شانزدهسالگیام خوابیدهام و خیال میکنم که بزرگ شدهام. و خواب دیدهام که سالهای سال بعد با صورتی پر از رنگهای غریبه آمدهام به خانه. خانهای که خالیست. خواب بودم؟ شک کردم. مسخره بود. خندهام گرفت. چهقدر ساده گول میخوردم. خودم را گول میزدم. چه لذتی داشت؟ نه، خوب بود. این که فکر کنی هنوز خوابی خوب بود.
کاناپه بود؟ کاناپهای که من رویش میخوابیدم. آنقدر که صدای فنرهایش درآمد. میرسیدم آنجا بالای سر خودم. میدیدم که خوابیدهام. خودم را میدیدم که شانزدهسالهام و موهایم با آن کش صورتی و لباسی که بیشتر من را شبیه شترمرغها میکرد و پتویی پر از خرس. چه ساده خودم را گول زدم؟ اتاق خالی بود. چهقدر بزرگ شده بود؟ همیشه خالیها بزرگ میشوند. مثل آدمها که بزرگ میشوند و خالی. من بزرگ شدم و اتاق بزرگ شد. رفتم پیش تمشکها. کلاغها بودند و باد که حالا صاحبخانه شده بود برای خودش. تمشکها هنوز زنده بودند. جابهجا سوخته بودند از بیآبی، نرسیدن. به قول او از تنهایی.
هنوز اینجاست. اینجا در این سرما. لابهلای ریشههای تمشکها. نشستم. سرد بود زمین. خیلی سرد. چرا؟ او هم سردش شده بود. خاک سرد. چه تعبیر دلتنگی! خاک سرد که همه چیز را سرد میکند. نشستم و فکر کردم به او، این همه عمق در زیر خاکهای سرد با استخوانهایی که دیگر سفید شده بودند؛ سفید گچی. چشمهایم سرد بود و باد میزد لابهلای آخرین قطرههایی که از سرما میچکید بیرون. سرد بودم؛ سردتر از آنکه گریه کنم و بگویم چه زود! چه حیف! سردتر از آن بودم که برای استخوانهای گچی او گریه کنم. این همه سال خاک سرد با من چهکار کرده بود؟ با او چهکار کرده بود؟ همهی روزهای آفتابی ما با تمشکها گذشت. دلخوش به رسیدن بهار. به رسیدن تمشکها و سینههای هلاک از داغی بعدازظهر. پیراهنهای نخی خیس. لذت توأم و گیج آب و عرق روی پوست سوخته. سینههای گُر گرفته. زندگی... زندگی... زندگی و باز زندگی... انگار میچرخید در سرِ ما. چه ساده بودیم. مقام خوشبختیمان را مثل بلوری که نباید بشکند توی دستهایمان گرفته بودیم و با خودمان به خیابان میبردیم. چهقدر ساده بودم وقتی در موهایش چنگ زدم و بوی الکل برای آخرینبار در زیر سقف پیچید و در زیر گوشهای یخبستهی من آن لبهای سرخرنگ خوشترکیب برای آخرینبار گفت: «تمشکها... تمشکها...»زمستان درست پشت پنجره بود. پشت پنجرهی رو به باغ، پنجرهی اتاق او. خاک را کند. پدر بیصدا خاک را کند؛ خاک سرد. و ما ریشههای خاکستریرنگ تمشکها را دیدیم که در عمق تیرهی خاک انگار برای هزار سال خوابیدهاند. من، مادر، پدر و او. برای همیشه زمان متوقف شد. برای اولین بار حس کردم چشمهایم سرد شد و باد آخرین قطرهها را با خودش به سمت دریاهای هزارساله برد. چه زود! چه حیف! چهقدر جوان! چهقدر زیبا! تمام زندگیها، بوتههای تمشک... چه بیرحم بودی و حتی تمام زندگی مرا برای خودت برداشتی...
دیگر از آن تمشکها نخوردم. بهار آمد و من دیگر از آن تمشکها نخوردم. روی آستانهی فلزی پنجره نشستم؛ پنجرهی رو به باغ. و فکر کردم حالا آفتاب به تو و به تمشکها میتابد و ریشهها باقیماندهی خون سرخرنگهای لاغر تو را میمکند و تمشکها باز به سرخی جنونآورشان دچار میشوند. پاییز شد. تمشکها روی شاخهها ماندند و او پیر شد. تمام زندگیام را به او دادم. رفتیم و او برای سالها به دنیا آمد. بزرگ شد... جوان شد... پیر شد و روی شاخههای زمستانی با اولین دانههای برف مُرد. رفتیم و ریشهها را تنها گذاشتیم. بهار بود و تمشکها جوانه زده بودند. خاک سرد با ما چه کرده بود؟ دیگر به بوتههای تمشک نگاه نکردم. هیچوقت. قسم خوردم دیگر تمشک نخورم و سالها انگشتهایم با سرخی جنونآور بعدازظهرها غریبه ماند. فکر کردم تمام تمشکهای زمین او را میمکند، آنوقت عروس خوشههای رسیده میشود. نباید تمام میشد... چهقدر جوان! چهقدر زود! چهقدر حیف! اجازه دادم تا پیر بشوی. اجازه دادم برای سالها بمیری. رفتیم برای سالها، خاک سردتر و سردتر شد. برای سالها بوتههای تمشک جوانه زدند، گل دادند و میوههایشان رسید و ما پیر شدیم. آنقدر پیر که گونههایمان با سرخی تمشکها بیگانه باشند. دختری با دستهای قرمز... با موهای قرمز... با لباسهای قرمز...قرمز تمشکی! سالهاست در خوابهای من عروس میشود. فقط سه روز مانده تا بهار خواهر خوبم...
سیدهمائدهتقوی– رودسر
ارسال نظر در مورد این مقاله