ب مثل بهار
«ب» مثل بهار، مثل باد، مثل بستنی...
«ب» بهار، یعنی با هم بودن، در کنار هم بودن، یعنی با هم عید رو جشن گرفتن، سرسفرهی هفتسین دعا کردن و تبریک گفتن، یعنی لبخند زدن، یعنی زندگی به شیرینی بستنی!
«ه» بهار، یعنی همیشه شاد بودن! یعنی اگه 9 ماه سال رو به غصههامون فکر میکنیم فقط و فقط بهار رو شاد باشیم و به شادی فکر کنیم، یعنی بخندیم و از زندگی لذت ببریم.
«ا» بهار یعنی آرزو کردن؛ چون تحویل ساله و سال عوض میشه، آرزو کنیم این سال برای همه سال خوب و پرباری باشه، آرزو کنیم تمام دلخوریها از دل هر کی دلش گرفتهس پاک بشه و یه دلتکونی حسابی...
«ر» بهار، یعنی راه! یعنی تو سال جدید یه راه خوب رو واسه ادامهی زندگی انتخاب کنیم یا یه راه خوب رو ادامه بدیم، یعنی بیراهه نریم، یعنی حواسمون به راهی که میریم باشه!
بهار یعنی با هم باشیم و شاد باشیم و آرزو کنیم و یه راه قشنگ رو بریم.
بهار یعنی بو کردن گلهای توی باغچه.
بهار یعنی بستنی!
بهار یعنی سیزده بهدر!
بهار یعنی زیستن، شاد بودن، شادی کردن.
بهار یعنی کودکانه خندیدن.
بهار یعنی لذّت بردن از شکوفههای رنگارنگ روی درختان.
بهار یعنی بوییدن شکوفههای قرمز و صورتی و سفید روی درختان.
بهار یعنی رویش امید در دلهای برفزده و سرد آدمها.
بهار یعنی خانواده در کنار هم بودن و به یاد هم بودن.
بهار یعنی سفرهی هفتسین.
بهار یعنی دیدن نگاههای پرمهر.
بهار یعنی سیزدهبهدر!
عاطفه اللهاکبری
اگر بهار بودم
اگر بهار بودم، یکی میزدم پسِ کلهام که زود بیایم و یا یکی میزدم پسِ کلهی زمستان که زود برود. وای، نه! سرما که برادرم است. دلم نمیآید، شاید اگر ببوسمش زود برود. میگویم برود که استراحت کند نه اینکه حالا فکر کنید خسته باشد، او تمام فصل را خواب است، او چاقترین برادرم هست.
وای که چهقدر کار روی سرم ریخته! یادش بهخیر همین پارسال، روی تمام شاخههای درختان پیر و جوان با چه مشقّتی گل چسبوندم. بچه درختهایی که اصلاً نفهمیدند من کِی آمدم و کِی رفتم. بازیهای کامپیوتری و موبایلهاشون آنها را به اسیری گرفته و چه سرِ تعظیم هم فرود آوردهاند. یکبار هم توی آینه نگاه نمیکنند ببینند چه شکلی شدند چه برسد به اینکه تشکر کنند. بعضیها هم که حضور مرا حس میکنند، میگویند هر گلی بر سرمان زدهای، بسه دیگه برو. این هم جواب محبتهای من! نمیدانند اگر دست جادوگر من نباشد آنها بهجز چوب خشک هیچی نیستند. باز پیرها بهترند، درست است که زیاد حرف میزنند و پند و اندرز میدهند و از بچههایشان یعنی میوهها که زود گول باغبان را میخورند ناراحت و خونجگرند، ولی با اینحال با مهربانی با من رفتار کردند، آخر سر هم آنقدر از من تشکر کردند و قربان صدقهام رفتند که از فرط سرگیجه، از ماشینم پایین افتادم، تازه مجبور شدم زمین را هم سبزپوش کنم و گلهای شقایق و لالههای واژگون در سراسر جاهایش بکارم؛ البته من عاشق این کارم که دونهدونه، دونهها را در خاک بکارم.
کوهها سنگ صبور من هستند. قوی و استوارتر از گذشته در انتظار من، سخت به زمین چسبیدهاند؛ البته نباید از آدمها کسی به زمین وابسته شود، ولی خوبیهایشان چرا؛ میتوانند در زمین ریشه راست کنند. برف روی کوهها را که فوت کردم کارهایم کمی سبکتر شدند. روی قلهی یکی از کوهها برای استراحت نشستم، ولی ابرهای شیطان نگذاشتند یک لحظه آرام بگیرم و نفسی تازه کنم، هِی دستهاشون رو بالش میکردند و روی سر و صورت من میزدند، من هم خوب دعوایشان کردم؛ ولی از رو که نمیرفتند. آخرشم بین خودشان به علت تنگی جا چه دعوایی شد، اشک و ناله بود و شلاق و غرش. تا نزدیکیهای خرداد طول کشید که فقط یهکمی آرامشان کنم که اونم کاشف به عمل اومد که خودشون خسته شدند و رفتند قوای تازه نفس برای سال بعد جمع کنند.
یادش بهخیر شبها خوابیدن زیر آسمان کویر یا زیر ستارههای دنبالهدار قمصر کاشان، چه منظره و چه صفایی داشت. فکر میکنم اوضاع امسال یهکمی فرق کرده. نه اینکه فکر کنی قمر در عقرب شدهها، نه، فرق کرده، یعنی اینکه زمستان با یک بوسه راضی شد که برود. مجبور نشدم به خاطر رفتنش خودم را بزنم. این تازه اولش بود که خوب گذشت. شنیدهاید که میگویند سالی که نکوست از بهارش پیداست. منِ بهارم که کلی خوشبینم. شما هم بهتره باشید، که بعضیها نگاه عاقل اندر سفیه من را بفهمند و یک تکان اساسی به خود بدهند و همانند سال نو، تجدید بشوند.
فاطمه مظفری- کاشان
ارسال نظر در مورد این مقاله