مثل آن سال‌ها

از آن روزها سال‌ها می‌گذرد؛ روزهایی که تعطیلات تابستانی به روستا می‌رفتم. روزهای کودکی یادش به‌خیر! روزهایی که در میان عطر پونه‌ها، صدای غازهای وحشی، موسیقی روح‌بخش رودخانه وسط روستا می‌گذشت و شادی در زندگی جریان داشت. یادش به‌خیر وقتی صبح در زلال رودخانه دست ‌و ‌رو می‌شستم، سرمای لذت‌بخش آب تک‌تک سلول‌ها را بیدار می‌کرد؛ حتی خوردن صبحانه را لذت‌بخش می‌کرد! درختان سر به فلک کشیده از سحرگاه تا شب‌هنگام در آغوش نسیم، زندگی را زمزمه می‌کردند، و عطوفت و مهربانی مردم بین همه خالصانه تقسیم می‌شد.

امروز پس از گذشت روزها و سال‌ها، دوباره قدم در روستا گذاشته‌ام و به دنبال تکرار خاطره‌های خوش کودکی به هر کوچه سرک می‌کشم. دلم از دیدن چهره‌ی روستا گرفته. دیگر نمی‌توان روستا گفت. بیش‌تر به شهر شباهت دارد نه روستا. خانه‌های سیمانی را با حیرت نگاه می‌کنم. حیاط خانه‌ها از درخت خالی شده. نهر وسط روستا بیمار شده و رنگ آلوده‌ای به خود گرفته. دیگر تفاوتی با لجنزار ندارد. از مردم روستا با هر کس روبه‌رو می‌شوم سلام گرمی می‌شنوم و تعارفی. نگاه مردم هنوز مثل آن سال‌ها مهربان است. خیالم راحت می‌شود و شادی در رگ‌هایم به جریان می‌افتد. هوای روستا هنوز پاک است؛ آلوده نشده، دود در ریه‌ها جریان ندارد، لطافت و مهربانی در هوا موج می‌زند‌...‌

صغری شهبازی‌- قم

CAPTCHA Image