نویسنده
لباسهایم را تند و تند میکنم؛ لباسهای نوام را. لباسهای نو که نه، یک لا پیراهن تمیزم را. از سفرهی آبیِ روی تاقچه تکه نانی برمیدارم و سق میزنم. کفشهایم را میپوشم. باید عجله کنم. درِ اتاق را جفت میکنم. دمِ در لختی پا سست میکنم. دستهایم را از دو طرف میگشایم و قفسهی سینهام را باز و بسته میکنم و هوای پاک و تمیز را به ریههایم فرو میبرم. از خنکای نسیم صبحگاهی که هل میخورد تو، تنم مورمور میشود. به باغچهی حیاط خانهیمان چشم میدوانم که درختهایش سر به فلک دارند. روی خاک باغچه برگهای زرد و نارنجی ریخته. به درختان سلام میکنم. تک و توکی با بیحالی گوشهی چشمشان را باز میکنند. میگذارم به خوابشان برسند. نخودی میخندم. اینها همان درختانی هستند که تا همین چندی پیش با ردای سبزشان و میوههای نوبرانهیشان خواب به چشمانشان راه نداشت. در همین وقت پرندهای، پر سروصدا از فراز باغچه پر میگشاید. یک لحظه میبینمش و بعد ناپدید میشود. یاد پرواز کم وسعت شانهبهسرها و دم جنبانکها میافتم. یاد همین روزها.
ارسال نظر در مورد این مقاله