نویسنده

سینه‌ات با دیو غصه دم‌خور است

باغ چشمت از گل شادی پر است

گاه بالا گاه پایین می‌روی

چشم وا کن زندگی آسانسور است

سلام

بازم آمدم با هم گپی داشته باشیم. اول یک کتاب بهت معرفی می‌کنم که خواندنش کسی را پشیمان نمی‌کند. اسمش این است: هفت عادت نوجوانان موفق؛ نویسنده: شون کاوی؛ مترجم: مهدی قراچه‌داغی؛ ناشر: پیک بهار.

فعلاّ این جمله را از این کتاب به یادگار داشته باش: «شادیِ هر کسی بستگی به این دارد که ذهن خود را تا چه اندازه شاد می‌داند.»

خاطرات زیبا

حالا برویم سر اصل مطلب. بعضی وقت‌ها احساس ناخوشایندی داریم و دست و دل‌مان به هیچ کاری نمی‌رود. این چیزها در زندگی همه رخ می‌دهد؛ حسی که انسان را از همه‌ی کارهای خوب جدا می‌کند. اگر در چنین شرایطی باشی چه کار می‌کنی؟ اگر خواستی از این فضای بد جدا شوی این جمله را به یادگار داشته باش و سعی کن به آن عمل کنی: «لحظات و خاطرات زیبا و دوست داشتنیِ گذشته‌ی خود را به یاد بیاوریم و تلاش کنیم آن‌ها را دوباره بیافرینیم.»

جاده

همین‌طور مستقیم به راه خود ادامه می‌داد؛ چون غیر از آن راه دیگری نبود. رفت و رفت تا رسید بر سر یک دو‌راهی. انتخاب راه برایش مشکل بود. فکر کرد که کدام راه را انتخاب کند. گاهی به راه سمت چپ فکر می‌کرد و گاهی به راه سمت راست. از هر دو راه هم می‌توانست به هدف برسد؛ اما دچار تردید شده بود. آخر سر یکی از راه‌ها را انتخاب کرد و به راه خود ادامه داد. کمی که رفت، با خودش گفت: «چه راه بدی را انتخاب کردم! بی‌روح و کسل است.»

برگشت و از راه دوم رفت. کمی هم از همین راه را رفت؛ اما سنگلاخ‌ها‌ی راه دوم اذیتش کرد.

‌- وای چه راه خسته کننده‌ای! راه قبلی بهتر بود.

باز برگشت و از همان راه قبلی رفت؛ ولی این آخر کار نبود. چند بار بین راه چپ و راست در رفت و آمد بود.

شاید این حکایت برایت بی‌مزه و خنده دار باشد؛ اما در زندگی خیلی کارها مثل این انجام داده‌ایم. قهرمان قصه‌ی ما برای آخرین بار که داشت راهش را عوض می‌کرد، نگاهش به تابلو سر جاده افتاد. روی آن نوشته شده بود: «تردید و دودلی را کنار بگذار و کارها را با جدّیت دنبال کن.»

حال‌گیری

ببینم تا حالا حال کسی را گرفتی؟ می‌خواهم از تو دعوت کنم که همین الآن حال کسی را بگیری تا دیگر ناراحتت نکند. این کسی را که می‌خواهم معرفی کنم، کارش این است که باعث ناراحتی آدم می‌شود و امواجی را می‌پراکند که آثار مخربی را به جا می‌گذارد. آدرسش در درون تو است. اگر می‌خواهی حالش را بگیری، کافی است برعکس حرف‌هایش عمل کنی. پس برای شروع و رفتن به روشنی و لبخند این کار را انجام بده: «به ندای منفیِ درونیِ خود و تلقین‌های مخرب و نگران کننده‌ی دیگران بی‌توجه باشیم و سعی کنیم عکس آن‌ها را انجام دهیم.»

مثل آفتاب‌گردان

همیشه نگاهش به سمت خورشید است؛ چون می‌داند که به آن احتیاج دارد. آفتاب هم با مهربانی نور و روشنی‌اش را به گل آفتاب‌گردان هدیه می‌کند و نمی‌گذارد رنگ پژمرد‌گی بگیرد.

ما هم در زندگی چنین آفتاب تابانی را داریم که قدرتش بی‌نهایت است. اگر نگاه‌مان به سمتش باشد درمی‌یابیم که چه قدرت بزرگی از ما حمایت می‌کند. پس باید همیشه به یاد داشت که: «به قدرت بی‌کران خداوند ایمان داشته باشیم و با خود تکرار کنیم که من لیاقت بهترین‌ها را دارم و با لطف خدای بزرگ به آن‌ها خواهم رسید.»

در این مسیر

وقتی می‌بینی به ادبیات علاقه‌مندی و فرمول‌های ریاضی برایت سخت و دشوار است، دیگر چه لزومی دارد بروی رشته‌ی ریاضی را انتخاب کنی؟ وقتی که مسیرت از جاده‌ی هموار راحت‌تر است، دیگر چه نیازی دارد کوه را انتخاب کنی؟ برای رسیدن به هدف این جمله هم بد نیست: «از میان اهداف خود هدفی را انتخاب کنیم که امید بیش‌تری به موفقیت آن داریم و در تلاش برای تحقق آن، به فکر تأیید یا تکذیب دیگران نباشیم.»

گلواژه‌ها

فرهنگ لغات را باز کرد و کلی واژه‌های مثبت و روحیه‌بخش را از میان باغ واژه‌ها چید. گلواژه‌ها را در باغ ذهنش کاشت تا از بوی دل انگیز آن‌ها شاداب شود و با انرژی به راه خودش ادامه دهد؛ چون تا قبل از این واژه‌های ذهنش منفی و کند‌کننده‌ی سرعت زندگی‌اش بود. او دیگر یاد گرفته بود که باید: «در توصیف احوال و زندگی خود از کلمات مثبت استفاده کنیم.»

آدم‌های ذهن تو

با هم خیلی خوب بودند. سرِ درد دل را باز کرد و از اطرافیانش بد گفت. آن‌قدر که دوستش گفت: «وای تو در چه جهنمی زندگی می‌کنی! تو که در مورد پدر و مادرت این‌طور بد می‌گویی، پشت سر من چه غوغایی می‌کنی.»

به فکر فرو رفت. خواست چیزی بگوید که دوستش گفت: «چه اشکالی دارد که کمی هم از خوبی دیگران بگویی. امتحان کن ببین چه‌قدر آدم‌های ذهنت به تو لبخند می‌زنند.»

در تعریف از افراد خانواده یا دوستان از کلمات مثبت و روحیه بخش استفاده کنیم. مثلاً بگوییم: «فلانی شخص بسیار شریف و بزرگواری است.»

آسوده باش

از حسادت داشت می‌ترکید؛ چون پدر مهدی برایش موتور خریده بود. دیگر چشم دیدن دوست صمیمی‌اش را نداشت؛ هر‌چند مهدی می‌آمد و او را سوار موتورش می‌کرد و به گشت‌و‌گذار می‌رفتند. کم‌کم داشت کار به جدایی می‌کشید که آن روز پدرش از موضوع آگاه شد. گفت: «اگر می‌خواهی برایت موتور می‌خرم؛ اما خودت نبودی که می‌گفتی از موتور بدم می‌آید.»

به فکر فرو رفت. واقعاً چه حس بدی نسبت به خودش پیدا کرد. او خودش را بهتر می‌شناخت. از موتور بدش می‌آمد؛ اما می‌خواست به خاطر این‌که کم نیاورد موتور داشته باشد. چه‌قدر این حس بود: «از چشم و هم‌چشمی و حسادت که باعث ایجاد افکار منفی می‌شود دوری و سعی کنیم روش زندگی خود را خودمان انتخاب کنیم.»

کلید یادت نرود

هر چه‌قدر هم که باهوش باشی و هرچند تا بیست هم که در کارنامه‌ات باشد، باز دلیل نمی‌شود که در زندگی موفق باشی. انیشتین شاگرد تنبل کلاس بود؛ اما این حرف را در ذهنش داشت: «من می‌توانم.» این جمله هم برایش کافی نبود؛ بلکه تلاش کرد و به اهدافش رسید، مثل ادیسون و خیلی از بزرگان که کلید موفقیت را پیدا کرده بودند و آن کلید تلاش بود و تلاش بود و تلاش.

هرگز شعار خواستن، توانستن است را فراموش نکنیم و بدانیم که در سایه‌ی سعی و تلاش به آنچه بخواهیم می‌رسیم.

CAPTCHA Image