نویسنده
من روی کاغذ نوشته بودم دوستت دارم. پنجره باز بود. باد اردیبهشت کاغذم را با خودش به دورها برد. کاغذم کوچههای فرعی را رد کرد. خیابانهای اصلی را تمام کرد تا رسید به پنجرهی کلاس تو. من روی کاغذ نوشته بودم دوستت دارم و باد کاغذم را به گوش تو رساند. باد هر سال اردیبهشت کاغذم را به گوش تو میرساند.
تو روی تخته مینویسی دو به اضافهی دو. تو روی تخته مینویسی من ایران را دوست دارم.
تو دستت گچی میشود. به سرفه میافتی و ادامه میدهی تصاعد عددی را. من نگاهت نمیکنم. من دارم جامیزیام را زیر و رو میکنم. من دارم نامههای بی سر و ته به بچههای آن طرف کلاس مینویسم.
تو اردیبهشت از فصل بهاری و من گاهی بهار را خواب میمانم. خوابهای شیرین بیخیالی.
تو سر کلاس آن قدر درس میدهی که صدایت میگیرد. یک چروک به چروکهای ریز زیر چشمت اضافه میشود و عصرها با لباسهای گچی به خانه میروی.
هم من و هم تو طی این سالها معلمهایی داشتیم که آدمهای ویژهای بودهاند. آدمهایی که هیچ کس شبیه آنها نیست. معلمهایی که اسمشان توی مغزمان نه، توی سینهیمان برای ابد میماند. آدمهایی که روزهای سختمان را با آنها گذراندیم. با ما گریه کردند. در شرایط حساس دستهایمان را گرفتند و علاوه بر درسهای مدرسه، راههای درست زندگی کردن را به ما یاد دادند.
از شهاب میپرسم که کدام معلمت در زندگی بیشتر روی تو تأثیر گذاشته است؟ شهاب میگوید: «من معلمهای تأثیرگذار زیاد داشتهام؛ اما معلم درس دیفرانسیلم آقای درجانی را خیلی دوست داشتم.» میگوید آقای درجانی کوشا بود. کلاسهایش خشک و بیروح نبود و ارتباط خوبی با بچهها داشت.
صبا میگوید: «من معلم دینیام خانم عباسی را خیلی دوست داشتم. بچههای کلاس آن قدر با او صمیمی بودند که عمه صدایش میزدند. کلاسهای او فراموش نشدنیترین کلاسهای آن سالمان بود.» صبا میگوید از ویژگیهای خوب عمه این بود که مشکلاتمان را با او در میان میگذاشتیم و او برای ما از زندگی دخترش مثالهایی میزد و ما را راهنمایی میکرد.
نسیم از معلم ادبیاتش خانم ابراهیمی میگوید. معلمی که سعی میکرد به بچهها شیوهی درست خواندن متون ادبیات را بیاموزد و شعرها را یکییکی برایشان معنی کند. نسیم میگوید: «هر وقت به مشکلی برمیخوردم خانم ابراهیمی به کمکم میآمد و من میتوانستم خیلی چیزها را که حتی خجالت میکشیدم به دوستانم بگویم با او در میان بگذارم.»
وقتی که پشت نیمکتها مینشینی مهم نیست که در کدام کشور باشی و چه چیزی یاد بگیری. تمام معلمهای دنیا شغلی دارند که از خودگذشتگی اولین خصیصهاش است. به سراغ دانشآموزهای کشورهای دیگر میروم. دیوید یک دانشآموز از شهر کوچک بیدفورد انگلستان است. او از خانم اسمیت معلم درس زبان انگلیسی میگوید. معلم فوقالعادهای که با بچههای استثنایی رفتاری خوب داشت. جوان بود و پرانرژی و هیچ وقت داد نمیزد. مهمترین ویژگی او این بود که میدانست چهطور به بچههای کلاس نزدیک شود.
ایمران دانشآموز پاکستانی است که معلم درس زیستش آقای اصغر هنیف را دوست دارد. وقتی از او میپرسم معلم خوب باید چه ویژگیهایی داشته باشد میخندد و میگوید: «باید با بچهها دوست باشد و بین بچههای کلاس تبعیض نگذارد.»
تهیه در مدرسهی مسلمانان امارات متحده در یمن درس میخواند. معلم مورد علاقهی او معلمی است که به بچههای باهوشتر کلاس اهمیت بیشتری ندهد. کسی که او نام میبرد یمن خان، معلم تربیت بدنیشان است. معلمی که علاوه بر رابطهی خوبش با بچهها انسان با ایمانی است و با آنها راجع به شخصیتهای بزرگ دین اسلام صحبت میکند.
وقتی که اردیبهشت میآید من دیگر پرتقالها را دور از چشم تو توی جامیز پوست نمیکنم. حواسم را میدهم به تخته. حتی وقتهایی که اخم میکنی و داد میزنی من سعی میکنم تو را بیشتر از ماههای دیگر بفهمم. سعی میکنم این ماه را برای تو شاگرد خوبی باشم با ورقههایی که نمرههای خوب تویش مینشیند. سعی میکنم پای تخته، سؤالهای ریاضی را خوب جواب بدهم و شکلهای زیست را خوب بکشم.
حالا که باد حرفهای من را به تو میرساند روی کاغذم میخواهم چیزهایی را که از تو میخواهم، بنویسم.
بنویسم از این که بچههای باهوش را بیشتر از من دوست داشته باشی میترسم. از این که به من بیتوجهی کنی، از کلاسی که تو، من را کمتر از دیگر دانشآموزها دوست داشته باشی میترسم. حالا که باد نامهام را به کلاس، به میز تو، به دستهای تو میرساند میخواهم بنویسم همیشه مثل آفتاب بمان! به کلاسمان بتاب، مهربان باش و مهربان بمان...
ارسال نظر در مورد این مقاله