نویسنده
صبح
پدرم ده تا ماهی خریده. ماهیها را انداختهایم توی حوض. حوضمان کوچک است. گاهی به در و دیوار میخورند و خواهرم ناله میزند و حوض بزرگتر میخواهد. حوض که نیست. شبیه تشت کوچک سیمانی است که رنگ آبی به آن زدهاند. مادرم به پدر میگوید: «کار دست این بچهها دادهای! دو تا میگرفتی و خودت را خلاص میکردی. ده تا ماهی را کی میتونه جمع و جور کنه؟»
خواهرم از صبح چوب دستش گرفته و گربهها را کیش میکند. نکند بلایی سر ماهیهایمان بیاید!
پسرک
پدرم سرخ شده است. عصبانی است. گفته رئیسش بچهی کارگری را خیلی کتک زده. پول آن روزش را نداده و میخواسته اخراجش کند. پدر هم نمیدانست چرا! دوستش گفته بود مادر مریضش را برده شهر، دیر به کارخانه آمده. دوستان پدر واسطه شدهاند و پسرک در آنجا باقی خواهد ماند.
مادرم برای پسرک لباس کنار میگذارد تا پدر برایش ببرد.
خواهرم برای فراری دادن گربهها به حیاط رفت. بدجوری نگران ماهیها شده بود.
خِش خِش
از وقتی پدر از پسرک کارخانهاش گفته، پشت چراغ قرمز به پسرکهای روزنامهفروش و دخترکهای گلفروش خیره میشوم. گویی سالهاست میشناسمشان!
چیزی سیاه توی باغچهیمان وول میخورد. نمیدانیم چیست. شبها میآید و خشخش میکند و من و خواهرم میترسیم. میرویم کنار حوض.
کاسهی شیر
خدا این گربهها را نکشد! اگر کمی دیر میآمدم دل ماهیها میلرزیدند. چیزی لابهلای بوته میجنبید. اگر گربه باشد خدا ازش نگذرد.
خواهرم یک کاسهی شیر آورد. مادرم گفت: «مواظب باش حرامش نکند.»
دست خواهرم را گرفتم. توی این تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. نمیدانم چرا دلش برای این گربهها سوخته بود!
سرد
این ماهیها چهقدر عجیباند. شاید زیر آب کمی گرمتر باشد! من که توی حیاط از سرما دارم میلرزم. نمیدانم چهام شده؛ اما شب تابستانی سردی بود.
مادرم صدایش از ته چاه میآید؛ از ته چاه عمیقی که به این زودیها پر نخواهد شد. به شدت نگران پسرک است و از در و همسایه رخت، لباس و غذا برایش جمع میکند.
مادر پسرک خیلی ساده مرد، و او دیگر برای دیر کردن به سر کار تنبیه و توبیخ نخواهد شد. خواهرم زودتر از همیشه خوابش برد، و کسی به ماهیها سر نزد.
میترسم ماهیها هم بمیرند. امروز خشخش بیشتری از بوته بیرون آمد.
خانه
چند روز است که پدر حتی سراغ ماهیها را هم نمیگیرد. از پسر نداشتهاش میگوید و اینکه پسرهای مردم توی داغی ظهر، دستانشان تاول میزند و شما دخترهای لوس من، غصهیتان شده برای چند تا ماهی.
مادر فقط چای میریزد. پدر با موج رادیو بازی میکند.
مادر کسانی را میشناخته که دنبال یک پسر بودهاند، برای کار توی باغ. جا و خورد و خوراک هم میدهند.
پدر موجی را که میخواهد پیدا نمیکند. با تلخی میگوید: «که ازش کار بکشن؟»
مادر سینی استکانهای خالی را برمیدارد: «آدمهای بادین و ایمونی هستند. مثل پسر خودشون بزرگش میکنن. میخوان عصای دستشون باشه.»
پدر تسبیحی میگرداند: «یک برادر بزرگتر بیشتر نداره. اگه واسه خواهرش هم خرجی میفرسته، با برادرش صحبت میکنم. گفتی آدمای سالمیاند؟»
پرواز
ماهیها توی حوضمان میچرخیدند.
مادر گفت: «ماه زیباست.»
خواهرم دستش را درون حوض کرد. ماهیها کنار ماه لغزیدند و عکس پدرم توی آب افتاد.
مادرم گفت: «پدرت خسته است.»
و من دست خواهرم را گرفتم تا ماهیها آرام بگیرند.
خواهرم خندید. ماهیها خندیدند و ماه به ما چشمکی زد.
یک کبوتر از بالای سر ما پرید. گفتم: «نکند این کبوتر گم شده است؟»
خواهرم ترسید. مادرم برای پدر چای ریخت. گمان کنم کبوتر لابهلای بوتهی گلمان خوابید. شب بود. مادرم گفت: «کبوتر در شب!»
و من چشم دوختم به ماهیهای توی حوض. بیدار بودند و به ماه چشم دوخته بودند.
ارسال نظر در مورد این مقاله