نویسنده

در آیینه تاب می‌خوردم.

دراز می‌کشیدم و به آسمان خیره می‌شدم.

فکر می‌کردم گران‌بهاترین سرمایه‌ی زندگی چیست.

فکر می‌کردم آن را باید بویید، باید حسش کرد. مثل آن موقع‌هایی که می‌خواست باران بیاید و من قبلش بوی باران را حس می‌کردم.

با خودم فکر می‌کردم شاید آن چیز قطره‌ای باران باشد: چک، چک، چک؛ و من در باران، شلپ‌شلپ به استقبالش می‌رفتم.

و وقتی فهمیدم آن چیز «خوش‌بختی» است، شب‌ها به یادش بودم.

و فکر می‌‌کردم خوش‌بختی بوی اطلسی‌ها را می‌دهد و از میان مژه‌های خورشید رها می‌شود.

این بود و بود تا از مادر پرسیده بودم خوش‌بختی چیست؟ مادر زده بود به خنده و من سُر خوردم کنار پدر که چشم‌هایش بر هم افتاده بود.

پدر، پای لاله عباسی‌ها به من گفت: «وقتی پنجره‌ی دلت را می‌گشایی و از میان مناظر زیبا به چشم‌انداز پاک و بی‌نظیری می‌رسی، آن را، پرنده‌ی خوش‌‌بختی، برای تو به ارمغان آورده است.»

و مادر از مادربزرگ پرسید: «کی خوش‌بختی می‌آید؟» پدربزرگ نشسته بود لب حوض و رقص مرغابی‌ها را تماشا می‌کرد.

مادربزرگ رضایت‌مندانه گفته بود: «خوش‌بختی را فردای اولین روز برف دیدم. وقتی همه جا سفیدِ سفید بود.»

و پدر از پدربزرگ شبی که برف می‌آمده‌- پنبه‌ای و پیچان- پرسیده بود: «خوش‌بختی چه رنگی است؟» پدربزرگ کشدار جواب داده بود: «خوش‌بختی مثل برف سفید است.»

مادر، یک روز که به نقطه‌ای دور خیره شده بودم، گفته بود: «خانه‌ی پدری‌مان جان داشت از خوش‌بختی.» و ادامه داد بچگی‌هایش، دایم در هوا موج می‌زده عطر باران!

و من فکر می‌‌کردم خوش‌بختی یا مزه‌ی توت‌فرنگی می‌دهد یا خرمالو.

اما مهرداد –یکی از هم‌کلاسی‌هایم- می‌گوید طعم خوش‌بختی گس است.

و من یک روز که پی خوش‌بختی میان کتاب‌هایم می‌گشتم به نوشته‌ای برخوردم که نویسنده‌اش نوشته بود: «خوش‌بختی همان انوار خورشید تابان است. وقتی در برابرش ایستاده‌ای و وجودت ذره‌ذره در تمنایش می‌سوزد.» و پشت جلدش نوشته بود: «اما خوش‌بختی وقتی هست که ما خوشی‌های‌مان را به درد و رنج دیگران نخواهیم.»

با این همه نمی‌توانستم موضوع انشا را که درباره‌ی خوش‌بختی بود ادامه بدهم. بنابراین از مادرم پرسیدم: «خوش‌بختی از چه جنسی است؟» مادر با حیرت نگاهم کرد و پدر نوک زبانش روی لب بالایی‌اش ماند.

من، از تنها برادرم و تنها خواهرم، همین را پرسیدم و... پا به زمین کوبیدم: «پس من حالا چی بنویسم؟»

تنها برادرم، امید گفته بود: «خوش‌بختی آن چیزی است که هرچه تلاش کنیم به آن نمی‌رسیم.»

و خواهرم، رخساره اضافه کرده بود: «می‌توانی بنویسی خوش‌بختی از جنس کیمیاست.»

و من داشتم باز ستاره‌ها را می‌شمردم که مادر گفت: «خوش‌بختی در بیخ گوش ماست. همین و بس.»

و پدر توی راه به من گفت: «برای چشیدن خوش‌بختی باید راه را یافت. اگر راه را خراب نکنیم خوش‌بختی، خودش خواهد آمد.»

و من بعد از شمردن هزار و یکمین ستاره از پشت بام پایین آمدم. در مورد خوش‌بختی فکر کردم و چیزی در انشایم نیاورده بودم و خدا خدا می‌کردم معلم نخواهد پای تابلو بروم؛ اما معلم خواست جلو همه انشایم را بخوانم؛ و قبل از من از نیما خواست انشایش را بخواند.

نیما نوشته بود وقتی او یکی را دوست دارد و یکی او را دوست دارد پس او خوش‌بخت است.

قبلش، فرهاد انشایش را خوانده بود. فرهاد نوشته بود خوش‌بختی یک چیز بیش‌‌تر نیست و آن راه مهربان و درخشانی است که همه‌ی ما می‌رویم و در نهایت به آن می‌رسیم و اضافه کرده بود خوش‌بختی همان راه راستی، درستی و پاکی است.

و من وقتی رفتم انشایم را بخوانم سرم پایین بود و به خوش‌بختی فکر می‌کردم!

CAPTCHA Image