نویسنده
آیا تا به حال برایتان پیش آمده داستانی را بخوانید که تکنیکی باشد، ولی از آن لذت نبرید؟ ممکن است نویسندهای ترفندهای گوناگونی در ساختار و روایت داستانش به کار ببرد و داستانش جذاب نباشد و چنگی به دل نزند. مثال او مانند عکاسی است که بهترین فیلم را درون بهترین دوربین عکاسی گذاشته است، اما به جای عکس گرفتن از آنچه که برای بیننده جالب است، از چیزهایی عکس بگیرد که توجه کسی را بر نمیانگیزد. عکاسانی هم هستند که با دوربینهایی ارزان قیمت و معمولی، عکسهای دیدنی میگیرند. اگر آن دوربینهای خوب را به این عکاسان خوب بدهند، نتیجهی کارشان عالی خواهد شد.
میتوانیم نتیجه بگیریم هم سوژه باید جذاب باشد و هم باید روایتی جذاب از آن سوژه ارائه داد. هم باید گل زیبایی را برای عکاسی انتخاب کرد و هم باید در بهترین ساعت روز که نور خوبی به آن گل میتابد از آن عکس گرفت. آیا این کافی است؟ نه، باید بهترین زاویه را برای دوربین در نظر گرفت. اینکه از کدام سو به آن گل نگاه کنیم نیز مهم است.
داستان نوشتن بیشتر شبیه نقاشی کردن است تا عکاسی. عکس در لحظهای گرفته میشود. یک نقاشی ممکن است پس از چند ماه به پایان برسد. یک عکاس ممکن است در انتخاب سوژهاش دقت زیادی نکند. او میتواند در یک ساعت، صد عکس بگیرد و از میان آنها پنج عکس را انتخاب کند. پنج عکس خوب در یک ساعت، کارنامهی خوبی است. افسوس که یک نویسنده نمیتواند چنین کارنامهای برای یک ساعت و حتی یک روز داشته باشد. پس باید مانند یک نقّاش، در انتخاب سوژههایش دقت کند. اگر برای نوشتن یک داستان، یک هفته زمان نیاز است، ارزش دارد که برای انتخاب یک سوژهی جذاب نیز یک هفته فکر و بررسی کنیم.
نقش تکنیک و مهارتهای نویسندگی خیلی مهم است. یک نویسندهی تازهکار که مهارت کافی ندارد، شاید سوژهی خوبی به دست آورد و آن را چنان بنویسد که حوصلهی خوانندگان را سر ببرد و ناامیدشان کند. پس همانقدر که انتخاب یک سوژهی جذاب مهم است، مهارت در نگارش داستانی جذاب بر اساس آن سوژه هم اهمیت دارد.
فرض کنید که در خواب، یک آدم فضایی دیدهاید. وقتی بیدار میشوید به این فکر میافتید که چهرهی او را نقاشی کنید و به یک سازندهی فیلمهای تخیلی- فضایی نشان دهید. هرچه مهارت شما در نقاشی بیشتر باشد، بهتر میتوانید آنچه را در خواب دیدهاید نقاشی کنید.
خلاصه آنکه باید از حداکثر جذابیّت و کشش یک سوژه، برای نگارش و خلق یک داستان جذاب استفاده کرد.
گاهی در نقد یک داستان میگویند که کار جوهرهی داستانی ندارد و یا میگویند «روح» یا «خون» ندارد. منظورشان این است که آن چیزی که یک داستان را جذاب و خواندنی میکند و توجه خواننده را بر میانگیزد و او را راضی میکند، در این داستان نیست. اینگونه داستانها مانند مردهای سرد و بیحرکت هستند که بیشتر خوانندگان ترجیح میدهند رهایشان کنند و به خاکشان بسپارند.
فراموش نکنیم اصلی که هرگز کهنه نمیشود و کارآیی خود را از دست نمیدهد، «اصل جذابیت» است. از آن روز که انسانهای نخستین، شامگاه، خسته و کوفته از شکار باز میگشتند و ماجراهایی را که از سر گذرانده بودند برای زنها و بچهها تعریف میکردند، این اصل جادویی، به کار گرفته شده است و حالا هم مانند آن روز، با همان طراوت و تازگی، کاربرد دارد.
نکتهی آموزشی: خاطرههایی را باید برای نوشتن داستان انتخاب کنیم که دارای نکتهای جذاب باشند؛ یعنی دارای جوهرهی داستانی و روح باشند و مانند موجودی زنده و فعال، خون در بدنشان جریان داشته باشد.
ماجراهای سفر
یکی از سوژههایی که همیشه توجه خوانندگان را برانگیخته است، ماجراهای قابل توجه یک سفر است. صدها سال است که «سفرنامهها» از خواندنیترین کتابها به شمار میآیند. «سفرنامهی مارکوپولو» پس از صدها سال هنوز جالب و ماجراهایی که او در سفر طولانیاش از ایتالیا به چین از سر گذرانده و یا شاهد آن بوده است برای خوانندگان امروزی اعجابانگیز به شمار میرود.
در داستان نیز میتوان سفری خیالی داشت. «دور دنیا در هشتاد روز» نوشتهی «ژولورن». شرح سفری پر ماجرا به دور زمین است. ماجراهای سندباد، سفرهای گالیور، شازده کوچولو، آلیس در سرزمین عجایب، ماجراهای هاکلبریفین و روبنسونکروزئه... داستانهایی دربارهی سفرند.
کسی که میدود بادبادکش بیشتر از کسی که ایستاده است به هوا میرود. کسی که در باران میدود، بیشتر از کسی که ایستاده است خیس میشود. همینطور کسی که از خانه بیرون میآید و به جایی میرود بیشتر از کسی که در خانهاش است با ماجرا و آدمهای تازه روبهرو میشود.
قرآن به پیروان خود دستور میدهد که برای بیشتر و بهتر دیدن، سفر کنند. انسان در سفر با سختیها روبهرو میشود. تجربههای تازهای به دست میآورد و پخته و با تجربه میشود. همیشه کسانی که زیاد سفر میکنند، اطلاعات، تجربه و نگاه بهتری دارند.
کسانی که قرار است بر اساس خاطرههایشان داستان بنویسند، خوب است سفرهایشان را سوژه قرار دهند. در این سفرها چه کوتاه باشد و چه بلند، باید نکتههای جذاب و قابل توجهی وجود داشته باشد تا خواننده، علاقه نشان دهد. اگر این نکتهها کمرنگ و بیروح است باید پررنگ شود. سفرهایی که خود به خود پر از ماجراهای تأملبرانگیزند، همانند میوههای رنگارنگ هستند. سفرهایی که چندان چنگی به دل نمیزنند، همانند تخممرغاند، برای آنکه مورد توجه قرار گیرند اول باید رنگشان کرد و بعد سر سفره گذاشت. قلمموی نقاشی در دست شماست. میتوانید درختهای سرمازده و بیبرگ را لباسی گرم از برگ و میوه بپوشانید.
پس از این مقدمهی طولانی بیایید نگاهی به داستان «قول پیشاهنگی» داشته باشیم. در این داستان که براساس خاطرهای از دوران کودکی به نگارش درآمده، با سفر کوتاه سه پسربچه روبهرو هستیم. «آوی» نویسندهی این داستان، در یادداشتی چنین میگوید: «زمانی که از من خواستید داستانی در مورد بچگیام بنویسم، یاد خاطرهی پیشاهنگی افتادم و اولین شبی که به سفری شبانه رفتم. با اینحال حرفهایی را که زدیم و اتفاقاتی که افتاد مو به مو یادم نیست، ولی این ماجرا واقعاً اتفاق افتاده است. جالب اینکه همان موقع که این ماجرا اتفاق افتاد میدانستیم که خیلی مُضحک است.» در این گفتهی نویسنده، سه نکتهی مهم دیده میشود: 1- داستانی بر اساس یک خاطره نوشته است. 2- آن خاطره، جوهرهی داستانی و مضحکی دارد. 3- دربارهی یک سفر شبانه است. سفرها معمولاً جوهره دارند؛ چه رسد به آنکه شبانه و مضحک هم باشند.
خلاصهی داستان:
سه پسر بچه که عضو گروه پیشاهنگیاند تصمیم میگیرند به جنگلِ بیرونِ شهر بروند و شبی را در آنجا سپری کنند. با این سفر شبانه میتوانند امیدوار باشند که به مرحلهی بالاتری در پیشاهنگی برسند. صبح زود وسایل لازم را برمیدارند و راه میافتند. با قطار، خود را به پُلی که به جنگل میرسد میرسانند. شب هنگام به آن سوی پل میرسند. باران میگیرد و خیس میشوند. سعی میکنند سرپناهی درست کنند و آتشی برافروزند. سرپناه زیر باران خراب میشود و آتش، خاموش. سرانجام مانند جنگزدهها و مثل موش آبکشیده راهی خانه میشوند. نصف شب به خانه میرسند. قبل از آنکه از هم جدا شوند به هم قول پیشاهنگی میدهند که چیزی از گرفتاری و بدبیاریهای آن شب به کسی نگویند.
و حالا تکههایی از داستان:
سال 1946 بود و من نُه ساله بودم. همهی فکر و ذکر من این بود که آنقدر که باید و شاید «قوی» نیستم. به همین دلیل تصمیم گرفتم پیشاهنگ شوم. فکر میکردم پیشاهنگی از من مرد میسازد. به کسانی که تازه پیشاهنگ میشدند، پیشاهنگ تازهکار میگفتند. رسیدن به مرحلهی بعدی سه شرط داشت. شرط سوم، کسب مهارت بود. برای کسب این مهارت باید یک شب را تا صبح در خارج از شهر میگذراندم. به عبارت دیگر باید برای اولین بار در عمرم، تنها از بروکلین خارج میشدم.
در آن چند سالی که در بروکلین زندگی کرده بودم تنها چمنزاری که میشناختم همان میدان اَبِت بود. دنیای من در پیادهروهای سنگی و خیابانهای آسفالت و آسمانِ گمشده در لا به لای ساختمانهای بلند خلاصه میشد. از آقای برنکمن، سرپرست پیشاهنگها که روحانی کلیسا بود پرسیدم: «خارج از شهر کجاست؟»
گفت: «هر جایی که درختِ زیادی داشته باشد و اطرافش باز باشد.»
*
دو تا از دوستهای صمیمیام به نامهای هُرس و مکس، مثل من پیشاهنگ تازهکار بودند. هرس پسر لاغر و ریزهمیزهای بود. مکس خیلی چاق بود. یکی از دلایلی که میخواستم قویتر بشوم این بود که هرس و مکس از من قویتر بودند. یک روز ضمن صحبت گفتم: «شما را نمیدانم، ولی من دلم نمیخواهد تمام عمرم پیشاهنگ تازهکار باقی بمانم. این کارهای لوس بازی که پیشاهنگها توی شهر انجام میدهند فقط به درد دخترها میخورد. پیشاهنگ واقعی کسی است که بتواند یک شب را تنها در جنگل به صبح برساند. تازه، آن شب هرچه سختتر بگذرد بهتر است.»
هُرس گفت: «من هم میخواستم همین کار را بکنم، ولی مطمئن نبودم شما دو تا آمادگیاش را داشته باشید.»
مکس گفت: «من که سالهاست آمادهام.»
گفتم: «پس با این حساب، رفتنی شدیم.»
*
صبح جمعه همه سر قرار در ایستگاه حاضر شدیم. من اول از همه رسیدم. کولهپشتی نظامی پدرم را برداشته و توی آن یک پتو و یک بالش گذاشته بودم به اضافهی سه تا ساندویچ کرهی بادام زمینی و ژله برای ناهار، شام و صبحانه. جیبهایم را هم از چوب کبریت پر کرده بودم. یک چراغ قوه هم همراهم بود و از آنجا که به شعار پیشاهنگی- آماده باش- اعتقاد داشتم یک چتر هم برداشته بودم و باز از آنجایی که عاشق پروپا قرص مطالعه بودم، آخرین شمارهی مجلهی مصور و فکاهی خانوادهی مارول را هم آورده بودم.
بعد از من هرس آمد. تشکی آورده بود که دو برابر خودش بود و به زحمت بلندش میکرد. برای غذا هم چهار تا کنسرو لوبیا آورده بود که گذاشته بود توی جیبهایش.
آخر از همه مکس آمد. او هم یک کولهپشتی آورده بود که یک تابهی چدنی، یک بسته سوسیس و یک جعبه کلوچه به اضافهی دو بطری توی آن گذاشته بود. یک بطری سس خردل بود و بطری دیگر لیموناد کرفس. یک بسته شکلات و یک تبر کوچک صیقلی هم با خودش آورده بود که میگفت میخواهد با آن پناهگاه درست کند.
*
توی ایستگاه قطار فهمیدیم که نمیدانیم در کدام ایستگاه باید پیاده شویم. بنابراین رفتیم سراغ نقشهی دیواری که شبیه کارخانهی رشتهی فرنگی بود که با بمب منفجرش کرده باشند. جایی که ما میخواستیم برویم بالای نقشه بود. برای هرس جا پا گرفتم تا روی شانهی من برود و از نزدیک نگاهی به نقشه بیندازد.
*
چنان غرق خواندن مجلهی فکاهی شدیم که ایستگاه را رد کردیم. چارهای نداشتیم جز آنکه تمام راه را دوباره برگردیم. وقتی به جادهی مورد نظرمان رسیدیم، هوا تاریک شده بود.
مکس گفت: «من از اولش میدانستم باران میگیرد.»
با غرور گفتم: «من چتر آوردهام.»
وقتی داشتیم به طرف پل قدم رو میرفتیم، شبیه آوارگان جنگی شده بودیم. هرچند قدمی که میرفتیم هرس داد میزد: «این را نگهدار!» و دستهایش را دور تشکش جابهجا میکرد.
همانجا بود که پاشنهی پای چپم شروع کرد به درد گرفتن؛ چون یک جفت چکمهی سنگین پلاستیکی را روی کفشهای چرمی پوشیده بودم.
*
هرچه به پل نزدیکتر میشدیم، پل بزرگتر به نظر میآمد. ابرها هم آنقدر متراکم شده بودند که نمیتوانستیم بالای سرمان یا آن طرف پل را ببینیم. مکس نگاهی به پل انداخت و با تردید گفت: «نمیدانم باید از پل بگذریم یا نه؟»
گفتم: «من که رفتم.» میخواستم نشان دهم که خیلی
شجاعم. تنها راه افتادم، اما خیلی زود پشیمان شدم؛ چون پیادهرو کنار پل خیلی باریک بود. وقتی پایین را نگاه کردم، تنها چیزی که دیده میشد مه بود و مه. احساس کردم که پل دارد میلرزد و تاب میخورد. سرم گیج رفت. حس میکردم همین حالاست که سقوط کند. ناگهان بارقهای از امید در دلم درخشید. فکر کردم شاید مکس و هرس جا زده باشند؛ اگر اینطور بود میتوانستم به خاطر آنها نظرم را عوض کنم و برگردم. نگاهی به پشت سرم انداختم. دلم ریخت. آنها داشتند میآمدند.
*
هرس پایش لیز خورد و عین هواپیمای جنگی از زمین بلند شد؛ ولی بدبختانه مثل هواپیمای بمبافکن با سینه فرود آمد و با تشکش شلب افتاد توی یک گودال بزرگ. من و مکس به کمکش دویدیم. لباسهایش و تشک حسابی خیس شده بود. وقتی میخواست تشک را دوباره لوله کند، آب مثل آبشار نیاگارا از دو طرفش پایین میریخت.
به بیشهزار نزدیک شدیم. هرس با هیجان گفت: «آخ جان! جنگل!» ولی هرچه جلوتر میرفتیم فقط قوطی خالی کنسرو بود و بطریهای شیشهای، روزنامه و فنر تشکهای کهنه. مکس با دلخوری گفت: «این جا هم که درست عین بروکلینه.»
*
دودی که چشمانمان را میسوزاند و خیسی و خستگی و درد همه به کنار، داشتیم از گرسنگی میمردیم. با زبان بیزبانی بهشان فهماندم که من یکی جا زدهام؛ ولی آن دو تا خم به ابرو نیاوردند. مکس تابهاش را گذاشت روی آتشی که دیگر شعله نداشت و فقط دود میکرد. تمام بطری خردل را خالی کرد توی تابه. سوسیسها را هم انداخت. هرس قوطی کنسرو را برداشت و گذاشت جلوش. روی دو زانو نشست. تبر را بالا برد و محکم کوبید روی قوطی. قوطی کنسرو منفجر شد. یک لحظه همه خشکمان زد. از سر و رو و لباسهایمان لوبیا میبارید.
*
سرپناهمان خراب شد. آتشمان خاموش شد و سوسیسها ریخت روی زمین. مکس داد زد: «غذاها!» و پرید که سوسیسها را جمع کند. سوسیسها که پر سُس خردل بود، حالا به آن، برگ و علف و خاک چسبیده بود. چارهای نبود. با شلوارمان آشغالها را از روی آنها پاک کردیم و خوردیم. بعد هم شبیه میمونها که شپشهای هم را پاک میکنند، لوبیاها را از روی لباس هم پاک کردیم.
برای دسر شکلاتهای مکس را خوردیم. وقتی هرس شانزدهمین شکلات را خورد گفت: «انگار حالم خوب نیست.»
همین مانده بود که هرس مریض شود. با شرمندگی و بی آنکه به آن دو نگاه کنم گفتم: «بیایید برگردیم خانه.»
در کمال تعجب هیچکدام مخالفتی نشان ندادند. در زیر نور چراغ قوهی من که کمکم داشت خاموش میشد وسایلمان را تا جایی که میشد جمع کردیم. بدنمان خیس بود و سردمان شده بود. هنگامی که داشتیم روی پل به سمت بروکلین برمیگشتیم آنقدر باد و باران به ما میکوبید که احساس کردم شبیه کیسهی بوکس شدهام. به ایستگاه قطار زیرزمینی که رسیدیم دیگر داشتم از پا درمیآمدم. مکس و هرس هم حال و روزشان از من بهتر نبود. مسافرها از ما فاصله میگرفتند. یک نفرشان زیر لب گفت: «نوجوانهای بزهکار!»
***
گاهی بزرگترها میگویند: «چه فکر میکردیم و چی شد!» سفر این سه پسربچه هم همینطور است. گاهی بچهها کاری را آسان میپندارند و در عمل میبینند که سخت است. گاهی پیشامدهایی مثل باد و باران، برنامهها را به هم میریزد. مهم آن است که بچهها تجربه کسب میکنند و کودکی و نوجوانیشان پربار و خاطره انگیز میشود. آقای آوی اگر با دوستانش به آن سفر پیشاهنگی نرفته بود، نمیتوانست سالها داستان بامزهای در اینباره بنویسد.
ارسال نظر در مورد این مقاله