نویسنده
تشریح در آزمایشگاه
امتحانات نزدیک بود؛ اما دل مسعود به درس خواندن نمیرفت که نمیرفت. نگاهی به برنامهاش انداخت. اولین امتحان فیزیک بود. برقی در نگاهش درخشید. فیزیک را فوت آب بود. نه این که خیلی خوانده باشد، بلکه از وقتی هوس مخترع شدن در سرش آمده بود و یک عالمه سیم و باطری کهنه و گوشی تلفن از کار افتاده دورش انبار کرده بود، حس میکرد درسهای دبیرستان را بهتر از قبل میفهمد. یک بار خواسته بود لای کتاب فیزیک را باز کند و مثلاً برای یک بار هم که شده درس بخواند. اتفاقاً در آن صفحه نقشهی رادیویِ گوشی آمده بود. کتاب را کنار انداخته بود، پول تو جیبی را برداشته و به پاساژ وسایل الکترونیکی رفته بود و دو قطعه خریده بود؛ 20 متر سیم مخصوص سیمپیچ و یک دیود (دو قطعه از آنچه در نقشهی کتاب دیده بود). پس از آن به زیر زمین منزل (مثلاً محل کارش و احتمالاً جای اختراعات آینده) رفته و گوشی تلفن از کار افتاده را برداشته و پس از دو- سه ساعت کار روی به قول خودش پروژه، یکدفعه از پلهها بالا دویده و مثل ارشمیدس فریاد زده بود: «یافتم یافتم.» بدین ترتیب رادیویِ گوشیاش راه افتاده بود. رادیویی که ساخته بود کمی شگفتانگیز بود؛ نه نیازی به برق داشت و نه باطری. کافی بود فیش آن را به دستهی فلزی یخچال یا بدنهی فلزی بخاری برقی بگذاری تا شروع به خواندن کند؛ حتی گاهی وقتها که فیش رادیو را در هوا میگرفت شروع به خواندن میکرد، البته با صدایی ضعیفتر. با این که در خانهی آنها دو رادیویِ چند موج بود، اما مسعود فکر میکرد رادیویی که خودش ساخته چیز دیگری است. همهی قطعههای آن را هم در یک گوشی تلفن جا داده بود. شب هم وقتی به بستر میرفت باز با همان به اصطلاح کشف خودش به قصهی شب و مانند آن گوش میداد.
از طرف دیگر مسعود دلدادهی فلسفه بود. دوست داشت دربارهی انسان، جهان، آغاز آفرینش، روح، رویا، زندگی و مرگ چیزهایی بداند. دوست داشت شناسنامهی جهان را کشف کند.
یک بار شنیده بود قرار است یک سخنران به شهرشان بیاید و دربارهی چیستی روح بحث کند. با شنیدن خبر، هوش از سرش پریده بود. برای خالی نبودن عریضه کتابی به دست گرفته بود که وانمود کند مثلاً میخواهد درس بخواند و به حسینهی اصفهانیها– محل سخنرانی- رفته بود.
همهی حرفهای سخنران را در چهار صفحه نوشته بود؛ اما از همهی آنها تنها یک نکته برایش جالب بود؛ رابطهی روح و بدن.
سخنران گفته بود رابطهی روح و بدن مثل رابطهی مرغ و قفس نیست و نیز مثل رابطهی ظرف و مظروف نیست. مسعود از این حرفها خیلی سر در نیاورده بود؛ اما سخنران مثالی زده بود که به دل مسعود نشسته بود.
گفته بود برای فهم معنای رابطهی روح و جسم میتوانیم از مثال رادیو و امواج صوتی کمک بگیریم.
اگر برای ساختن رادیو به 20 قطعه نیاز داشته باشیم با قرار گرفتن هر قطعه در جایی که در نقشه تعیین شده یک قدم به کمال نهایی نزدیک میشویم. تا جایی که به قطعهی 20ام، مثلاً باطری میرسیم. پیش از آن که قطعهی 20ام در مدار قرار بگیرد از امواج رادیویی خبری نیست. وقتی تمام 20 قطعه تکمیل و در ارتباطی نظاممند در مدار قرار گرفت این دستگاه قادر به دریافت امواج رادیویی از گیرندههای گوناگون خواهد بود.
رادیو عبارت است از همین قطعههای گوناگون، اما به هم پیوسته به علاوه قدرت گیرندگی.
همه قطعهها از اول تا 20ام در روندی تکاملی تنها یک هدف را تأمین میکنند؛ دریافت امواج را.
بدن انسان نیز با همهی بخشهای گوناگونش در حرکتی تکاملی از نطفه گرفته تا استخوان، گوشت، پوست، بافتها و دستگاههای گوناگون گوارش، عصبی، گردش خون، قلب، مغز و عروق همه به یک نقطه میرسند؛ روح.
اگر کسی همهی اینها را داشته باشد، اما روح نباشد، میّت است؛ و اگر کسی برخی از اینها (مثل دست یا یک کلیه یا...) را نداشته باشد، اما روح را داشته باشد، زنده است.
سخنران گفته بود: «این آخرین نظری است که «صدرالمتألهین» دربارهی روح بیان کرده است. او میگوید: «پدید آمدن انسان با جسم است و ماندگاری وی با روح(1).» به عبارتی روشنتر، در آغاز جسم انسان پدید میآید و سپس روح در آن دمیده میشود. همان گونه که در آغاز قطعههای رادیو به هم میپیوندد، پس از آن رادیو آمادهی گرفتن امواج صوتی میشود.
قرآن با زبانی زیبا این حقیقت را به تصویر میکشد:
«آن گاه نطفه را خون بسته آفریدیم و خون بسته را گوشت جویدهشده قرار دادیم و گوشت جویدهشده را استخوان قرار دادیم پس استخوانها را با گوشت پوشاندیم. آن گاه آفرینشی دیگر در او ایجاد کردیم. خجسته باد خداوندی که بهترین آفریننده است.»(2)
سخنران گفته بود: «به این گفتار خداوند خوب بیندیشید: «آفرینشی دیگر». چه نکتهای در آن نهفته است؟»
خداوند میخواهد بگوید آفرینش انسان دو مرحله دارد:
مرحلهی اول: نطفه، خون بسته، گوشت جویدهشده، تشکیل استخوانبندی و رویش گوشت بر استخوانها.
در این مرحله تمام دستگاههایی که برای آفرینش انسان لازم است در او پدید آمده، اما روح هنوز در او دمیده نشده است.
انسان در این مرحله همچون جوجهای است در تخم مرغ که سپیده و زردهاش به جوجه تبدیل شده، اما حیات و زندگی هنوز در آن پدید نیامده است.
مرحلهی دوم : آفرینش دیگر؛ در این مرحله است که از روح خدا در کالبد انسان دمیده میشود و در حقیقت انسان، انسان میشود؛ یعنی چیزی که تا پیش از این تنها گوشت و استخوان بود اکنون شنوا و بینا میشود.
«آیا لحظهای از روزگار بر انسان گذشت که چیزی یاد کردنی نبود؟ ما او را از نطفهای آمیخته آفریدیم- او را در بوتهی امتحان میآزماییم- پس او را شنوا و بینا قرار دادیم.»(3)
در این مرحله تمام اجزا و قطعههایی که برای دریافت روح لازم است در او به کمال میرسد و خداوند از روح خود در آن قطعههای آماده میدمد. درست همچون دستگاه رادیو یا تلویزیونی که همهی قطعههایش آمادهی دریافت امواج صوتی و تصویری است و تکمهی آن را میزنند. قرآن نام این مرحله را- که خداوند از روح خود در آن میدمد- آفرینشی دیگر میگذارد. این نشان میدهد که این مرحله به طور کلی با مرحلههای پیشین تفاوت دارد. در آن مراحل تنها جسم بود و در این مرحله جسم است و روح.
البته بین رادیو و انسان از زمین تا آسمان تفاوت وجود دارد؛ گرچه هر دو هم رادیو و هم انسان سخن میگویند، اما یکی از تفاوتهای اساسی آنها با هم مسألهی خودآگاهی انسان است.
انسان به آنچه میگوید آگاهی دارد، اما رادیو تنها یک دستگاه انتقالدهنده و یا تبدیلکنندهی امواج صوتی به صوت است.
نه تنها انسان با رادیو و تلویزیون تفاوت دارد که حتی روح و جسم انسان با هم تفاوت دارد. تفاوتهای جسم و روح انسان، بیانگر آن است که این دو، دو حقیقتند هر چند با هم ارتباط دارند.
یکی از تفاوتهای اساسی روح و جسم، خودآگاهی روح نسبت به کارهایی است که خود یا جسم انجام میدهد.
اگر خاطرهای خوشآیند یا ناخوشآیند از ذهن ما بگذرد روح ما از آن آگاهی دارد.
همهی اندامها و دستگاههایی که هر یک در بدن ما به کاری سرگرماند نسبت به کار خود، آگاهی ندارند.
چشم اگر میبیند اولاً چیزهای دیگر را میبیند نه خودش را. از این گذشته نسبت به چیزهایی که میبیند آگاهی ندارد. درست همچون عدسی دوربین که نسبت به عکسهایی که میگیرد آگاهی ندارد. آنچه خود آگاه است و به تصاویر معنا و حیات میبخشد روح است. علامه حسنزاده در این باره میگوید: «هیچ قوهی جسمانی، خودش را درک نمیکند، مثلاً چشم، خود را نمیبیند و انگشت، زبری و درشتی خود را بلاواسطه ادراک نمینماید.»(4)
نتیجه آن که روح و جسم دو حقیقتاند، گر چه با هم ارتباط دارند، اما حقیقتشان با هم متفاوت است. همچون آهنربا و خاصیت آهنربایی. آهنربا چیزی است که خاصیت آهنربایی در تمام ذرات آن هست، اما آهنربا با خاصیت آهنربایی فرق دارد. میتوان مثال دیگری زد. وقتی دو سه قاشق شکر در آب میریزی و به هم میزنی تا ذرات شکر در آب حل شود، در ظاهر ذرات شکر پیدا نیست، اما در واقع با همهی مولکولهای آب هست؛ البته مثالهای شکر و آب، آهنربا و خاصیت آهنربایی فقط برای فهم مطلب است؛ وگرنه آب و شکر هر دو جسماند و نیز آهنربا و خاصیت آهنربایی. حال آن که روح و جسم یکی از نوع روح است و دیگری جسم.
1) صدرالمتألهین، کتاب اسفار اربعه، ج8، ص245.
2) سورهی مؤمنون، آیهی14.
3) سورهی انسان، آیههای 1 و 2.
4) کتاب هزار و یک کلمه، ج4، ص327.
ارسال نظر در مورد این مقاله