نویسنده
دور از ادب است که برای سلام، در مقابلت نایستم و به احترام خونهای پاک مردان و زنان و کودکان مظلومت، خاکت را نبوسم!
سلام... هویزه... تو به خاک، به آب، به آفتاب، به شهید و به شهادت، تقدّسی دوباره دادهای. باید اول تو را شناخت تا تو را باور کرد.
﷼
«هویزه» در جنوب غربی شهرستان سوسنگرد- در استان خوزستان- قرار دارد. این شهر یکی از سه شهر دشت آزادگان است. و اسم آن دو شهر دیگر بوستان و سوسنگرد است.
آب و هوایش گرم و خشک؛ زبان مردمانش فارسی و عربی و همگیشان شیعهی آل محمد(ص).
﷼
8 شهریور سال 1359 بود که با صدای تیراندازی در شهر هویزه، مردم به طرف پل قدیمی که صدا از آنجا میآمد، دویدند. سپس صدای انفجار شنیدند... مردان جاسوسِ عراقی برای خرابکاری به آنجا آمده بودند و این آغاز ماجرا بود.
﷼
«حامد کُرفی» بخشدار نامدار و دلاور هویزه در آن زمان بود. در ساعت 4:30 بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان جوانان هویزه از بیسیم، صدای او را از یکی از پایگاههای مرزی در نزدیک عراق، شنیدند. او میگفت: «نیروهای عراقی دارند به طرف ایران پیشروی میکنند!»
بچههای هویزه آمادهی جنگ شدند.
﷼
هواپیماهای عراقی از راه رسیدند و چند تایی عروسک در اطراف شهر ریختند. آن روز، روز عید نبود. وقتی دو جوان به جایی که عروسکها افتاده بود رفتند و به آنها نزدیک شدند ناگهان...
بُمب...!
آنها بمبهای اهدایی صدام بودند. یکی از آن دو جوان تکه تکه شده بود. اسمش سقراط بود. سقراط قرار بود به زودی لباس دامادی بپوشد؛ اما...
﷼
عدهای از مردم، وحشتزده از شهر رفتند. حامد کرفی ماند و دلاور مردانی که به عشق وطن، با خدا عهد بستند که در شهرشان بمانند.
هواپیماهای روسی باز برای بمباران هم آمدند. اسم آنها میگ بود. آنها بدون هراس و واهمه در ارتفاع پایین پرواز میکردند. میگها را کشور شورویِ آن زمان، به صدام هدیه داده بود.
﷼
یک خبر مهم: عراقیها روستاهای اطراف هویزه را اشغال کردهاند، حالا نوبت شهر هویزه است.
مردم به پاسگاه شهر هجوم بردند. مأموران سلاحهای کم پاسگاه را در میان آنها تقسیم کردند. ناگهان قلب شهر با گلولههای بیشمار توپ، سوراخ سوراخ شد.
عراقیها آنقدر نزدیک بودند که با توپهایشان، هر نقطه از شهر را که میخواستند، نشانه میگرفتند.
بخشدار هویزه- حامد کرفی - شهید شد. بچههای دلاور هویزه، دلتنگ و غریب و تنها، ماندند.
﷼
هویزه یک شهر نیست که قافیههای دلتنگیاش، برای لحظاتی چند، دردهایش را نشانمان بدهند؛ داستان نیست که پایان ناخوش آن، ما را فقط به گریه بیندازد؛ یک واقعیت است.
هویزه را باید دید و دربارهاش اندیشید. هویزه پر از فکرِبکر و خاطرهی ناب است.
یک اقیانوس حماسهای که هنوز، دستنخورده باقی مانده...
﷼
میشنوید... هویزه سقوط کرد و به دست عراقیها افتاد...
عراقیها آمده بودند. بچهها به طرفشان سنگ میانداختند. بزرگترها برعلیه آنها شعار میدادند؛ اما به زودی رفتند...
تا آنکه یکبار دیگر، تانکهای دشمن در 27 دی همان سال، باز هم به هویزه آمدند و شهر هویزه اسیر شد!
﷼
شهرها اسیر میشوند، اما نمیمیرند؛ درست مثل هویزه که نَمُرد، زنده ماند و برای بازگشت مردمش، هیچوقت نخوابید. بیدار ماند و گریید. انتظار کشید و صدایشان زد.
﷼
یک عراقی در خاطراتش گفته است:
- یک هفته بعد از سقوط هویزه به آنجا رفتیم. شهر بزرگ و خوبی بود. همه چیز داشت. مغازهها و خانهها را سربازهای ما غارت کردند. در محلهای که ما مستقر بودیم یک زن و شوهر پیر و تنها ماندگار شده بودند. به آنها غذا میدادیم. آنها میگفتند: «اینجا خاکِ ایران است و شما عراقی هستید. شما اینجا چه میکنید؟»
پیرزن یک دختر داشت که شهید شده بود. در یکی از روزها آنها به مقرّ ما آمدند تا غذا بگیرند. یکی از افسرهای ضد اطلاعات ما آن دو را دید. او ستوانکریم بود. ستوانکریم با عصبانیت پرسید: «چرا به اینها غذا میدهید؟»
چند ساعت بعد دستور داد پیرزن و پیرمرد را پیش او ببرند. آن دو از ترس میلرزیدند. ستوانکریم یک گالن نفت آورد و روی پیرزن خالی کرد. بعد کبریت زد. پیرزن در آتش میسوخت، جیغ میزد و به این سو و آن سو میدوید. پیرمرد هم ضجّه میزد. ستوانکریم پیرمرد را کشانکشان به طرف رودخانهی شهر برد. دست و پایش را با سیم تلفن بست و او را در رودخانه انداخت. او چندبار در رودخانه بالا و پایین رفت و سپس ناپدید شد.
خداوند به زودی انتقام آن دو را از ستوانکریم گرفت. در همان روزها خمپارهای از راه رسید و در میان جمع ما افتاد. بعد منفجر شد. گرد و خاکی همه جا را پر کرد. غبارها که خوابید ناباورانه دیدیم هیچکس هیچ زخمی برنداشته بود؛ اما ستوانکریم تکهتکه شده بود...
﷼
شهدا از ما پرسیدند: «چهقدر دربارهی ما شنیدهاید و میدانید؟» شهدا از ما پرسیدند: «چهقدر قصهی ما را خواندهاید و برای هم تعریف کردهاید؟» شهدا از ما پرسیدند: «چند نفرتان، در خوشحالیهایتان وقتی به یاد آن پیرزن و پیرمرد اهلِ دل میافتید، میگویید: «جایشان چهقدر خالی...!»
﷼
حسین علمالهدی بچهی اهواز بود که برای کمک همراه تعدادی از دوستانش به هویزه آمده بود. آنها با کلاشینکف و آرپیجی به جنگ تانکها رفتند.
حسین و 140 پاسدار و دانشجوی خط امام و مردم دیگر شهید شدند. امروز قتلگاه آنان حرم پاک و متبرکی شده است.
وقتی که به دیدنشان بروید، صدایشان را خواهید شنید.
﷼
یک ماشین جیپ از راه رسید و چهار عراقی از داخل آن، پایین آمدند. پیرمرد ایستاده بود. بچهها هم همینطور. اسم پیرمرد روزعلی بود.
- نیروهای خمینی کجا پنهان شدهاند؟
پیرمرد گفت: «نمیدانم!»
- شما عربید و ما هم عرب؛ پس باید از نیروهای ما استقبال کنید!
پیرمرد عصبانی شد: «شما به ناموس ما رحم نکردید؛ جوانهای ما را کُشتید و خانههایمان را ویران کردید؛ اما...»
- فراموش کن پیرمرد، فراموش!
یکی از بچهها جلو رفت و با شجاعت گفت: «پدر من جزء دستهی حسین علمالهدی است. او رفته با شماها بجنگد! شما دشمن ما هستید! ببین من عکس امام خمینی دارم. من او را دوست دارم!»
سرگرد عراقی با عصبانیت عکس امام را پاره کرد. پسرک خم شد تا تکههای عکس را از روی زمین جمع کند. او آنها را بوسید. سپس به صورت سرگرد تف انداخت. سرگرد عصبانی شد. کلتش را بیرون کشید و با خشم به پیشانی پسرک شلیک کرد. دو پسرک دیگر به عراقیها حمله کردند. روزعلی فوری اسلحهاش را مسلح کرد و آن چهار عراقی را کشت. چشمهای باز پسرک داشت به روزعلی میخندید.
﷼
رزمندگان اسلام روز 18 اردیبهشت 1361 عملیات بزرگی را آغاز کردند. 4100 کیلومتر مربع از خاک اشغالشدهی خوزستان آزاد شد. هویزه به آغوش ایران بازگشت و دلِ امام و امت خوشحال شد. آستان قدس رضوی هم خانههای خراب آن را به زیبایی ساخت.
هویزه هنوز هم آزاد است.
هویزه هنوز هم شهیدآباد است.
ارسال نظر در مورد این مقاله