قطار می‌رود

نویسنده


وقتی نجمه شعر می‌خواند، صدای تولوق تولوق قطار می‌پیچد در شعرش: «آسمان نزدیک چشم‌های تو پلک گشوده است...»

دوست دارم غروب‌ها ریل را بگیرم و بروم و بروم، تا غروب خورشید؛ امّا هیچ‌کس با من نمی‌آید. همه‌ی بچّه‌های انجمن از آن طرف می‌روند. انجمن وسط یک کوچه است. آن طرفش می‌خورد به خیابان، این طرفش به ریل راه آهن. اگر نجمه زنده بود شاید می‌آمد تا با هم از وسط ریل رد شویم. می‌گفت: «انگار زندگی همین است. چه‌قدر قشنگ است.»

گنجشک‌ها بالای سرمان جیک‌جیک می‌کردند.

مجری جلسه‌ی شعرخوانی اسم نفر بعد را اعلام می‌کند. طیبه می‌رود پشت تریبون.

قطار شتابان نزدیک می‌شود. من و نجمه از روی ریل می‌پریم آن‌ور. او آن طرف، من این طرف. قطار رد می‌شود. من نجمه را نمی‌بینم. او هم مرا نمی‌بیند. قطار تند و تند رد می‌شود. مسافر ندارد تا برای‌شان دست تکان بدهیم. قطار باربری است؛ امّا من از یکی از پنجره‌هایش طیبه را می‌بینم که برایم دست تکان می‌دهد. برایش دست تکان نمی‌دهم. احساس می‌کنم من و نجمه را از هم جدا کرده است.

نجمه آن طرف قطار می‌خواند: «خورشید از کنار خانه‌ی ما عبور می‌کند...»

صدایش با تولوق تولوق قطار قاطی می‌شود. طیبه قاه قاه می‌خندد. دفتر شعرش را از پنجره‌ی قطار بیرون می‌آورد. می‌خواهد او هم شعر بخواند. شعرش پر از قافیه است. قافیه‌هایش را از دفتر قافیه‌ی نجمه برداشته است. همه‌جا با نجمه می‌رود تا به همه نشان دهد شعرش هم‌سطح شعر نجمه است. الآن هم با قطار دنبال او آمده است؛ امّا قطار دارد هر لحظه دور می‌شود. نجمه آن طرف قطار می‌خواند: «نخل‌ها سایه‌ی سکوت تواند...»

قطار می‌رود. دور می‌شود. من و نجمه دوباره هم‌دیگر را می‌بینیم. دوباره دست هم‌دیگر را می‌گیریم و روی ریل راه می‌رویم. قطار به تونل نزدیک می‌شود. می‌رود توی تونل و صدای شعر خواندن طیبه در تونل می‌پیچید. پر از قافیه است: سرد، مرد...

من و نجمه همچنان به طرف غروب خورشید می‌رویم. صدای طیبه دورتر و دورتر می‌شود. زرد، زرد...

مجری برنامه‌ی شعرخوانی از او تشکّر می‌کند.

فاطمه مسؤول روابط عمومی انجمن، کاغذ در دست از بین صندلی‌ها رد می‌شود تا اسامی بچّه‌ها را برای شعرخوانی بنویسد. من اسم نجمه را می‌دهم. اسمش را یادداشت نمی‌کند. مثل همان بار که اسم مرا برای رفتن به کازرون ننوشت. همه می‌رفتند کازرون. نجمه آن‌جا بود؛ کنار پدربزرگ شهیدش.

فاطمه نمی‌دانست من و نجمه چه‌قدر با هم روی ریل راه رفته‌ایم.

من تنها روی ریل راه می‌رفتم. آن‌قدر راه رفتم تا به کازرون رسیدم. رفتم گلزار شهدا. همه آن‌جا بودند. فاطمه بین بچّه‌های دیگر قایم شد تا چشمش توی چشم من نیفتد. طیبه شعری خواند پر از قافیه: تاب، آب، قاب، ...

چهره‌اش پر از اشک شد. همه‌، اشک‌هایش را پاک کردند. همه‌ی دست‌ها اشکی شد، امّا کسی اشک‌های مرا ندید. خورشید آمده بود پایین‌پایین.

فاطمه گفت:‌ «کس دیگر شعری ندارد؟»

من داد زدم: «من شعر دارم.»

گفت: «تو که داستان‌نویس بودی!»

گفتم: «تو شعرهایم را نشنیده‌ای.»

صدای تولوق تولوق قطار همه جا پیچید.

فاطمه را در خیابان دیدم. طیبه هم هم‌راهش بود. به من گفت: «یک قافیه بگو با سار هم‌قافیه باشد؟»

گفتم: «غار» و خندیدم.

فاطمه گفت: «تو که همیشه در غار تنهایی خودت هستی. چرا انجمن نمی‌آیی دیگر؟»

گفتم: «کجا می‌روی؟»

- دارم می‌روم برای مادرم آلوترش بگیرم. چیزهای ترش دوست دارد.

به طیبه گفت: «کار هم با سار هم‌قافیه است.»

طیبه گفت: «مار هم همین‌طور!»

نجمه را در پیاده‌رو آن طرف خیابان دیدم. گفتم: «کاری ندارید؟ خداحافظ!»

از بین ماشین‌ها تند و تند رد شدم و رفتم آن طرف. نجمه تا مرا دید خندید. گفت:‌ «همایش شعر گل‌های همیشه بهار نفر اوّل شده‌ای! می‌‌دانی. فاطمه بهت گفته‌؟»

گفتم: «نه، فاطمه به من اطلاع نداده. اطلاعیه‌ی همایش را هم توی اینترنت دیدم.»

- می‌دانست تو اگر شرکت کنی برنده می‌شوی! دیروز جایزه‌ها را خواندند. تو نبودی. جایزه‌ات را برایت گرفتم. زیپ کیفش را باز کرد و یک لوح تقدیر بیرون آورد و یک جعبه‌ی کوچک که روی آن عکس سکه‌ی طلا بود.

گفت: «فاطمه و طیبه برنده نشدند. اسم‌شان را نخواندند. کاش تو بودی!»

مجری برنامه‌ی شعرخوانی اسم نجمه را برای شعرخواندن صدا زد. همه‌ی سرها برگشت عقب. همه به من نگاه می‌کردند. شعرم را در ذهنم مرور کردم. طیبه و فاطمه از بین صندلی‌ها هر کدام سعی می‌کردند خودشان را به زور به تریبون برسانند. بین راه به هم خوردند و افتادند روی زمین. دفتر شعرشان هم روی زمین افتاد.

صدای نجمه در بلندگو پیچید: «سحر، آغاز نبض زمان است و معجزه‌ی رسیدن...»

صدای تولوق تولوق قطار در صدای نجمه پیچید. فاطمه در اتاق کوچک انجمن یکی‌یکی به بچّه‌ها تلفن می‌زد: «می‌خواهیم برویم گتوند سر قبر قیصر امین‌پور. می‌آیی؟»

رفتم جلو میزش ایستادم. از من نپرسید می‌آیم یا نه؟ یک شماره‌ی دیگر گفت. قطار همچنان می‌رفت. عکسی که با قیصر گرفته بودم در باد تکان می‌خورد. چراغ‌های انجمن خاموش شد. خورشید داشت غروب می‌کرد. همه‌ی بچّه‌ها به طرف خیابان راه افتادند و من به طرف ریل راه‌آهن.

مجری برنامه‌ی شعرخوانی اسم دیگری را صدا می‌زند...

CAPTCHA Image