نویسنده
پرندهها زنده میشوند
ابراهیم ایستاد و دریا را نگاه کرد. موج آب تا دوردست میرفت و رنگ ارغوانی آفتاب صبح را باز میتاباند. در دوردست دریا خورشید مثل یک سینی سرخ مسی نیمتنهاش را از آب بالا کشانده بود و انگار با خون تنش تمام آب دریا را سرخ کرده بود. دیگر صبح از راه رسیده بود. آفتاب لحظهای بعد خود را از دست امواج دریا خلاص کرد و در آسمان رها شد و تند و رخشنده نور سفیدش را روی دریا و ساحل ریخت. ابراهیم زانوهایش را خم کرد و روی ماسهها نشست. در شب راه زیادی آمده و خسته بود. صدای دریا و نور آفتاب او را آرام میکرد. نشست تا خستگی از تنش بیرون رود. کمی گذشت و نرمه باد صبحگاهی آرام آرام تند شد و روی دریا پیچید و آب را پرتلاطم کرد. امواج به حرکت درآمدند و آب کفکرده را به ساحل پاشیدند. ابراهیم بلند شد و عقبتر آمد. موجهای آب دم به دم پیش میآمدند، شنها و ماسهها را لیس میزدند و به عقب برمیگشتند. ناگهان یک موج بلند تمام ساحل را به هم پیچید و دوباره با همان سرعتی که آمده بود به دریا بازگشت. ابراهیم به رد پای موج نگاه کرد. یک لاشهی سیاه باد کرده روی ماسهها جا مانده بود. ابراهیم به حیوان مرده نگاهی انداخت. نیمی بیشتر از آن باقی مانده بود. بقیه را ماهیها خورده بودند. ابراهیم روی شنهای نرم و خیس نشست و باز هم به دریای بزرگ و آبی چشم دوخت. خیلی نگذشت که صدای جیغ پرندههای بزرگ بالای سر ابراهیم بلند شد. یک لاشخور بزرگ، بالهای درازش را گشوده بود و آن بالا چرخ میزد. ابراهیم فهمید که لاشخور به هوای حیوان مرده آمده است. لاشخور بیتوجه به ابراهیم نزدیک لاشهی حیوان فرود آمد و چند قدم مانده را به سوی حیوان دوید. دقیقهای دیگر یک دسته پرنده دور حیوان مرده را گرفته بودند و منقارهای بلند و تیزشان را در آن فرو میکردند. وقتی انبوه پرندگان از لاشهی حیوان جدا شدند به غیر از استخوان چیز دیگری از آن باقی نمانده بود. ابراهیم که با دیدن هر پدیدهای در اندیشه و فکر فرو میرفت و به دنبال پاسخی برای پرسشهای بیشمارش بود، از جا برخاست. نزدیک استخوانها آمد. با دقت به آنها نگاه کرد و با خود گفت: «پیکر این حیوان مرده، جزء بدن حیوانات دیگر شد. چگونه در روز قیامت تکههای بدن او در کنار هم جمع میشوند و او زنده میگردد؟» ابراهیم همانطور به استخوان مینگریست و فکر میکرد. ناگهان حالش دگرگون شد و پیشانیاش عرق کرد. فرشتهای بزرگ وحی خداوند را برای ابراهیم آورده بود: «ای ابراهیم! مگر تو به روز قیامت ایمان نیاوردهای؟» ابراهیم گفت: «آری، ایمان آوردهام و میخواهم دلم سرشار از ایمان گردد و مطمئن شود.» فرشته گفت: «چهار پرنده را بگیر. سر آنها را ببر. سپس گوشت آنها را بکوب و با هم مخلوط کن. بعد گوشتهای آمیخته را روی تپهها و کوهها بگذار و آنگاه پرندهها را به سوی خود بخوان...»
ابراهیم به سرعت راه افتاد. باید به شهر کوچک نزدیک دریا میرفت. آنجا میتوانست وسایلی برای گرفتن پرندهها پیدا کند. چند ساعت از روز گذشته بود که ابراهیم با یک تور بزرگ به بیابان بازگشت. تور را پهن کرد و دانه روی آن پاشید و سر طناب تور را به دست گرفت. از کنار تور دور شد و پشت سنگ بزرگی کمین کرد. ابراهیم ناگهان طناب را کشید. تور به هم پیچید و پرندهها جیغ و داد کردند. ابراهیم به سوی پرندهها آمد. چهارتای آنها را گرفت و بقیه را رها کرد. ابراهیم همان کاری که خدای بزرگ فرموده بود انجام داد. سپس منقارهای پرندهها را به دست گرفت و در جایی که نگاهش به همهی قسمتها مسلط بود نشست و با صدای بلند گفت: «ای پرندگان به اذن خدای بزرگ به سوی من بیایید.»
سخنش که تمام شد با دقت چشم دوخت به گوشتهای کوبیدهی پرندهها که از دور مثل لکههای سرخی برجای مانده بودند. ناگهان در برابر چشمهای حیرتزدهی ابراهیم گوشتهای کوبیده و له شده از همدیگر باز شده و حرکتی در آنها پیدا شد. تکههای کوچک و بزرگ انگار روی بالی نامرئی سوار شده بودند و به سرعت به این سو و آن سو میرفتند. سپس هر تکه به تکهی دیگری پیوست و عاقبت در زمانی خیلی کوتاه چهار پرندهی بدون سر در بیابان به پرواز درآمده و به سوی ابراهیم آمدند و به منقار و سرهای خود که در دست ابراهیم بود پیوستند. ابراهیم آنها را دوباره در آسمان رها کرد. چهار پرنده روی هوا چرخی زدند و نزدیک پیامبر خدا روی زمین نشستند. ابراهیم محو تماشای آنها بود که صدایشان را شنید: «ای پیامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد که به ما زندگی دوباره بخشیدی.»
ابراهیم گفت: «خداوند زنده میکند و میمیراند و او بر هر کاری قادر و تواناست. خدایی که هم بر ذرههای پراکندهی بدن مردهها آگاه است و هم میتواند آنها را جمع کرده و به صورت اولشان درآورد.»
ارسال نظر در مورد این مقاله