نویسنده
زیر سایهی درخت بید دراز کشیدم. شاخههای نازک بید داشت تکان میخورد و مردمک چشمهایم را به این طرف و آن طرف میبرد. بچهها در آن طرف اردوگاه مشغول بازی بودند. من که حوصلهی بازی نداشتم روی چمن دراز کشیدم. به یاد پدر و مادرم افتادم که دو روز بود ندیده بودمشان. شاخهها آرامآرام تکان میخوردند. انگار کسی داشت مرا هیپنوتیزم میکرد تا بخوابم. خمیازهای کشیدم و پلکهایم روی هم افتاد.
وای چه جنگل باصفایی بود! پر از درختان میوه، نه مثل اردوگاه که درختهایش یک میوه هم نداشت. آخر کاج و بید و صنوبر به چه درد میخورد. از وسط جنگل، رودخانه رد میشد و صدای شرشر آب، هوش از سرم برده بود. بال در آورده بودم و از میان درختان به این طرف و آن طرف میرفتم. صدای پرندگانی را که نمیدیدمشان، سرحالم کرده بود.
آخر من چه پرندهی بیعرضهای بودم که آواز پرندگان را میشنیدم؛ اما یکیشان را نمیدیدم. جلوتر رفتم. وای! یکی از پرندهها سارا بود، پرندهی دیگر ستایش. اِ اِ... مریم با آن هیکل گندهاش چطور پرواز میکرد! دنبالشان پرواز کردم؛ اما آنقدر سریع میرفتند که بهشان نمیرسیدم. بال زدم و بال زدم تا اینکه خسته شدم. بالهایم یکدفعه تبدیل به دست شد و خودم را یکدفعه توی رودخانه دیدم. همهی بدنم خیس شده بود؛ اما عجیب بود، دردم نگرفته بود. همان طور با بدن خیس از رودخانه زدم بیرون. احساس گرسنگی کردم. الآن اگر خانه بودم، تا مادرم را صدا میزدم، با یک سینی غذا به طرفم میآمد.
- مامان... مامان... گشنهام شده.
نه، توی این جنگل از مامان خبری نبود. پشتم خیسِ خیس بود. آفتاب هم به زور از شاخهها خودش را نشان میداد. بیخیال شدم و به طرف درخت آلبالو رفتم. چندتایی آلبالو خوردم. گیلاسهای ترش مثل لواشک بود. بعد رفتم سراغ درخت سیب. یک سیب قرمز کَندم و گاز زدم؛ اما سیب سفتِ سفت بود؛ مثل سنگ. صدای آواز پرندهها تبدیل به خنده شده بود. سرم را بالا گرفتم. صدا از بالای سرم بود. وای، چه میدیدم! سارا، ستایش، مریم و دیگر بچهها بالای سرم بال بال میزدند و میخندیدند. من هم خندیدم. گفتم: «وقتی از خواب بیدار شدم خوابم را برایتان تعریف میکنم.»
سارا نشست روی شاخهای که برگهایش پر از قطرهی آب بود. آب درست چکید روی چشمهایم. چشمهایم را بستم و باز کردم. یکدفعه بالای سرم بچهها را دیدم که کِر و کِر داشتند میخندیدند. سارا آب بطری را که توی دستش بود به صورتم میپاشید و میگفت: «وای که شنا توی چمن چه کیفی میدهد!»
یک سیب گنده توی دهانم بود. از جا بلند شدم. سیب را از دهانم درآوردم. وای، این تازه اول مصیبت بود! زیرم خیسِخیس بود. سارا داد زد: «مژگان، آب را ببند. خانم خانما از خواب بیدار شد!»
شیلنگ نزدیکیِ من افتاده بود. آب بسته شد. وای که تمام بدنم خیس شده بود! مثل برق از جا پریدم. حالم گرفته شد. نزدیک بود گریه کنم. بچهها میخندیدند و با انگشت نشانم میدادند. هرچه دهانم آمد بار سارا و دوستانش کردم و گفتم: «الآن میروم به خانم میگویم. بیتربیتهای نامرد.»
سارا گفت: «برو، فکر کردی اینجا مدرسه است که مرا بفرستند دفتر. تازه، الآن خودم میروم به خانم میگویم که دیشب موقع خواب با قمقمهات آب را روی سرم خالی کردی و تخت و لباسهایم خیس شد. تا تو باشی که دیگر از این کارها نکنی.»
آب از لباسهایم میچکید. دویدم طرفش و گفتم: «کجا با این عجله. صبر کن. آتش بس!»
سارا خودش را لوس کرد و گفت: «خب، حالا که آتشبس اعلام کردی، بیا.» یک پلاستیک پر از لباس بهم داد و گفت: «برو لباسهایت را عوض کن.»
با مردم به گونهای رفتار کن که دوست داری با تو آنگونه رفتار کنند.
امام حسن(ع)
اعلامالدین، ص297.
ارسال نظر در مورد این مقاله