او سوی خود، من سوی خود
من از بهار نه انتظار دارم نه در انتظارش هستم. بهار هر وقت آمد خوش آمد. کاری به کارش ندارم. او سوی خود من سوی خود. ها! من از زمستان، از راه رفتن روی برفهای سفید و درخشان از سرما، از یخی خوشم میآید. از پوشیدن لباسهای پشمی، شال بستن دور گردن بدم میآید. دوست دارم باد سرد صورتم را نوازش کند، دستهایم سرخ سرخ شوند تا از نوشتن مشق و تکالیف اجباری، از پوست کندن سیبزمینی، خوردن پرتقال نجات پیدا کنم.
من از شنیدن داستان دخترک کبریتفروش، از حسرتهایش، در سرما ماندنش، نخریدن کبریتهایش، دیدن بچهها کنار خانواده، سرخی بینیاش، حرفهای مادربزرگش، روشن کردن یک به یک کبریتها، آن ستارهای که به زمین افتاد و رفتنش، در زمستان اشک میریزم.
من از کشیدن یک لبخند و دو گردی برای نگاه، روی شیشههای مهگرفتهی پنجرهها و از آنجا دیدن صورت مهربان پدر در حال خواندن کتاب، چرت زدن مادر روی کاناپه و به سر و کلهی هم زدن آبجی و داداش لذت میبرم.
من اسفند، از ماه تولدم، از خوردن کیک و گرفتن کادوهای جورواجور، عکس گرفتن با دوستان، بالا و پایین پریدن و شادی کردن، گوش دادن به آهنگ، از بوسیده شدن گونههایم، از خوردن آش رشتهی پر از نخود و لوبیای مادر، نهایت استفاده را میکنم.
من از درست کردن دلقک به جای آدمبرفی و گذاشتن گوجهی قرمز به جای هویج روی دماغش، از خوابیدن روی برف و به جا ماندن آدمکی روی زمین، از سُر خوردن روی یخها و محکم با سر خوردن، کارهای تازه را تجربه میکنم.
از یخ بستن شیر آب توی باغچه، از دیدن دنیایی سفید رنگ، که جای پای گنجشکها روی آن نقش بسته، از برفهای نشسته روی شاخههای درخت خرمالو، از زیبایی خلقت، شکر خدا را به جا میآورم. دوستام میگویند: تو مثل عقربههای ساعت، در وقت تفریح تند میروی. تو مثل هر سونامی، خطرناکی. میگویند مثل زمستان عجیب و سردی. من گرماییام. اصلاً همینطوریام. میخواد بهار خوشش بیاد یا نیاد.
فاطمه مظفری- کاشان
بهار در تقویم
امسال پرستو هنوز به خانهیمان نیامده. نکند در راه برایش اتفاقی افتاده؟ میداند که بی او عید دیگر برایم عید نیست. شاید گم کرده راه را در این آلودگی، بعید نیست! شاید ما سرما را دیر بدرود گفتیم! شاید پارسال وقت رفتن پرستو نگفتم به امید دیدار! پرستوجان! از من دلت گرفته یا شهرم بر تو نهیب زده. البته گفته بودی اینجا بهار مانده غریب! اینجا بهار در تقویم چسبیده به دیوار زمزمهی بیداری را مدام تکرار میکند. فراموشش کرده انگار این آسمان کبود! دلمشغولیاش بازی با آلودگی و دود شده. پر شده گلدانها از گلهای کاغذی و بیثمر. مگر بهار چه میخواهد جز یک دانه و یک مشت خاک تَر. با این حال پرستوجان، بهار با شهرم آشتی است. چون جایش در دل این مردمِ خاکی است. میدانم پرستو، قهر تو هم دیر زمانی نمیپاید. باید در انتظار زیباییهای آمدنت نشست.
زهرا مظفری- کاشان
بهار در شهر من
بهار در شهر من هر سال با سرفصل جدیدی از رمان زندگی، باز میشود. بهار با اشتیاقی خاص، تر و تازه، سبزروی، برای زدن تلنگری به من و تو میآید. میآید بر روی درختان مرده از سرما، دانههای پنهان و تنهای زیر خاک، روزهای خسته و کوتاه، دستی میکشد و بیدارشان میکند. پس بهتر نیست من و تو هم بیدار شویم و به جای خیرگی به یک نقطهی نامعلوم و نامفهوم، به روبهرو که همه چیز، زیبایی و آینده را در بر دارد، بنگریم. بهار با سال گذشته وداع کرده است. خوب است تو هم خودت را یک تکان بدهی و قدمهایی استوارتر از گذشته برداری. چرا بهار در تو تأثیر نمیگذارد؟ چرا نمیفهمیاش؟ مگر تو را دوست ندارد؟ مگر دوستش نداری؟ نمیدانی خداوند بهار را برای سرسبزی بندگانش آفریده و گوشهای از زیباییهای بهشت را در آن نهاده است. پس دوستش بدار و هدفهایت را دنبال کن تا موفق باشی. آسمان، زمین و زمان برای تو صبر نمیکنند. تو باید خود را به آنها برسانی و بگویی که هستی، وجود داری، میتوانی و میبینی. میبینی که روزهای گذشته، خاطراتت همه بر صدم ثانیهای در ذهنت میآیند و میروند. شاید آثارشان در کارهایی که کردهای، در آن سکوتی که به جان بچهگربه که تمام گوشتها را در آشپزخانه با نایلونش خورد باقیمانده باشد که گذاشتی سیر شود که یادت باشد دیگر گوشت را دم دست گربه نگذاری تا غذای ظهر که آبگوشتی خوشمزه میشد به نیمرو تبدیل نشود! بفهمی که واقعاً چرا غروبها غمانگیزند؛ چون آخر روز، خورشید نورهای پرمهر خود را از روی زمین جمع میکند و در پشت کوه آنقدر پایین و پایین میرود، تا جایی که نقطهای نارنجیرنگ از آن باقی میماند. بعد میرود و دیگر دیده نمیشود، ولی باز هم نور خود را در وجود ماه میریزد و تو را زیر نظر دارد. دوست دارد تو را ببیند. آن آفریدگاری که پروردگار ماست، از یک جا نشستن، از تکراری بودن بدون تغییر، از تنبلی در فصلها را با ماههایش آفرید تا سرد و گرمت شود، تا عرق بریزی و بلرزی، تا تغییر کنی و بدانی همه چیز با نظم خلقت به پیش میرود، تو هم با نظم و برنامه به پیش برو.
بهار در همه جا با دگرگونی و تحول میآید و تمام گرد و غبارها را در سر راه خود پاک میکند و تمیزی را به بار میآورد. بهار در شهر من و در هر کوی و برزنی زیباست.
فاطمه مظفری- کاشان
ارسال نظر در مورد این مقاله