سوءِ‌تفاهم

- بله که زود برمی‌گردم.

حوصله‌ی حرف زدن نداشت. من هم حوصله‌ی حرف شنیدن نداشتم. پس به همین جواب دم‌دستی اکتفا کردم:

- به سلامت!

خم شد و کیف چرمی و برّاقش را برداشت. کمرش را راست کرد و به چشم‌های خیره‌ی من نگاه کرد. احساس کردم یکهو شوکّه شد. با تردید گفت: «چرا این‌طور نگام می‌کنی؟»

جواب ندادم. نپسندید که سکوت بیش‌تر از این ادامه‌دار شود. فوری گفت: «با این قیافه‌ای که گرفتی بین چهار تا گزینه گیر کردم: یا دلخوری، یا طلب‌کاری یا مظنون...»

- و گزینه‌ی چهارم؟

- یا همه‌ی موارد.

توی دلم گزینه‌ی 4 را تیک زدم. با خنده گفتم: «دیرت نشه یه وقت.»

چشم‌هایش بیش‌تر گرد شد. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «پس فعلاً.»

در را باز کرد، ولی دوباره بست.

- همین؟ یعنی تو هیچ سؤال دیگه‌ای نداری؟ چیزی نمی‌خوای بگی؟ یا حتّی نمی‌خوای هزار بار قرار پس‌فردا رو یادآوری کنی؟ یا مثلاً بگی که خیلی بدقولم؟ یا...

کلافه شدم و با تندی گفتم: «ای بابا! بسّه دیگه. مثل این‌که خیلی مشتاقی ازت بپرسم که نتونی جواب بدی؟ آره؟ اگه این‌طوریه پس باشه. اوّلاً بگو ببینم این قراری که حرف‌شو زدی مال پس‌فرداس یا فردا؟ این قرار مال چه ساعتیه؟ اصلاً می‌دونی قراره کجا بریم؟ یا حدوداً می‌تونی تعیین کنی این قرار حوالی میدون آفریقاس یا نزدیکای میدون شوش؟ یادت نیست، نه؟ می‌دونستم؛ چون وقتی باهات حرف می‌زنم فقط بی‌حرکت می‌شینی و مثل شادروانا نگاهم می‌کنی؛ حتّی یه کلمه از حرفام رو هم گوش نمی‌دی. دلخورم؛ چون نسبت به کارهایی که برای من مهمّه بی‌توجّهی. طلب‌کارم؛ چون دقیقاً به حرف‌های تو گوش می‌کنم، ولی تو این کار رو نمی‌کنی. مظنونم؛ چون حواست به کلّی پرته. انگار واسه خودت تو آسمونا سیر و سیاحت می‌کنی. محض اطلاعت بدقول هم هستی تا دلت بخواد. وقتی می‌گی زود برمی‌گردم، کاملاً منظورت رو از زود می‌فهمم. یه کم فکر کن. ببین تا حالا شده یه قولی بدی و بتونی بهش عمل کنی؟ معلومه که نشده... دوست داری بازم بشنوی؟ حرفای زیادی واسه گفتن دارم. حیف که وقت کمه، ولی بذار این رو هم بگم...»

در آستانه‌ی در ایستاده بود و مبهوت نگاهم می‌کرد. شاید آرزو می‌کرد ای کاش هیچ‌وقت چیزی نگفته بود و مجبور نمی‌شد آن‌جا بایستد و حرف‌های مرا تحمّل کند! ناگهان دلم برایش سوخت و سکوت کردم. نفس عمیقی کشید و گفت: «ببخشید!»

وارفتم. ناباورانه به لب‌هایش نگاه کردم. دلم می‌خواست دوباره آن واژه را تکرار کند که مطمئن شوم اشتباه نشنیده‌ام. با دستپاچگی گفتم: «خوا... خواهش می‌کنم!»

زهراسادات اعلایی- تهران

 

 

 


بودن

صبح می‌شود. چه‌قدر هوا دلگیر است. یادم می‌آید ده سال پیش تا صبح می‌شد به سمت کوچه‌های‌مان می‌دویدم و الهام را صدا می‌زدم. یادم می‌آید با هم می‌نشستیم پای حرف‌های مادرم. مادرم می‌گفت: «وقتی تو قُنداق بودین با هم بزرگ شدین.»

و ما به هم نگاه می‌کردیم و بلندبلند قهقهه می‌زدیم؛ ولی حالا....

آن موقع ده سالم بود. با الهام چه کارها که نمی‌کردیم. از پدر و مادرهای‌مان پول می‌گرفتیم و از صبح هی محله‌های‌مان را می‌گشتیم، خوراکی می‌خریدیم و می‌خوردیم. وقتی به خانه برمی‌گشتیم دیگر غروب بود. آن‌قدر خورده بودیم که داشتیم منفجر می‌شدیم و بعد خسته و کوفته می‌رفتیم داخل رخت‌خواب‌های‌مان. یاد پفک‌نمکی‌ها بخیر...

ده سال از آن روزها گذشت. خوب یادم است یک روز بدون خداحافظی از الهام از او جدا شدم. بعد از آن دیگر ندیدمش تا حدود سه سال پیش که شماره‌اش را خیلی اتفاقی از یکی از همسایه‌های قدیمی‌مان گرفتم. هنوز در همان خانه بودند. الهام بزرگ شده بود. صدایش هم عوض شده بود. خودش هم عوض شده بود. احساس کردم او دیگر آن الهام قدیم نیست. بعد از آن تماس کوتاه دیگر به او زنگ نزدم؛ اما شماره‌اش را هنوز توی دفترچه‌ی تلفنم نگه داشته‌ام. حالا کیلومترها از الهام دور شده‌ام. وقتی به این‌جا آمدم دوست‌های زیادی پیدا کردم؛ اما هیچ‌کدام مثل او برایم نشد. هنوزم که هنوز است بعد از این همه سال صدای گرمش توی گوشم می‌پیچد که ناگهان چشم‌هایم را با دست‌هایش می‌گیرد و من با ذوق می‌گویم: «الهام!» و او جیغی می‌کشد و محکم بغلم می‌کند.

صدای زنگ در می‌آید. مادرم از داخل هال داد می‌زند: «لعیا، مهمان داریم.»

من بی‌تفاوت دوباره در افکارم غرق می‌شوم. ناگهان کسی دستانش را روی چشم‌هایم می‌گذارد و من چیزی نمی‌گویم؛ اما او همچنان منتظر است. با بی‌حالی می‌گویم: «الهام.» و او جیغی می‌کشد و محکم بغلم می‌کند. و من ناگهان برق سه‌فاز از سرم می‌پرد.

دو سال بعد از جدا شدن از الهام، با یک دوست جدید دوست شدم. اسمش الهام بود. همیشه به خانه‌ی‌مان می‌آمد. به من می‌گفت: «آبجی!» هرکاری که می‌گفتم برایم می‌کرد. به قول خودش: «لعیا، با تو به قبرستان هم می‌آیم.»

ولی حالا حس کردم تمام این سال‌ها الهام پیش من بوده و من...

ندا مرادی‌فرد- صومعه‌سرا

 

CAPTCHA Image