پدربزرگ عزیزم!


اشاره:

سال‌ها قبل که مانند شما عزیزان، نوجوان بودم و در دنیای شیرین نوجوانی سیر می‌کردم، به آینده‌‌ای می‌اندیشیدم که اکنون در آن قرار گرفته‌ام. آن موقع برای ارتباط با کتاب و خواندن، سرپناهی نداشتم و در جست‌و‌جوی راهنمایی مطمئن، آواره بودم که مرا در همان زمان حمایت کند و برای روزهای پیش رو چراغ راه باشد.

در این حال و هوا با نام مهدی آذریزدی آشنا شدم و با نامه‌ای که به آدرس پستی‌اش ارسال کردم، از او کمک خواستم. وقتی پاسخ نامه به دستم رسید، دو خو‌ش‌حالی برایم به ارمغان آورد که هنوز هم بعد از 19 سال طعم آن خوشایند است و فراموش‌ناشدنی؛ یکی به این دلیل که راه را نشانم داده بود و دلیل دوم که بسیار ارزش‌مند و قابل توجه بود، ارزش قائل شدن ایشان با آن کهولت سن به یک نوجوان از نسلی دیگر بود. طی سال‌ها که از این ماجرا می‌گذرد، جریان را برای افراد گوناگون تعریف کرده‌ام و یا نامه را به آن‌ها نشان داده و یا برای‌شان خوانده‌ام و بالاتفاق برخورد مرحوم مهدی آذریزدی را تحسین کرده‌اند.

حالا که دیگر آن پیرمرد باصفا در میان ما نیست، تصمیم گرفتم با چاپ این نامه‌ی خصوصی که هر خط آن حرف‌ها و پیام‌هایی دارد، از آن عزیز از دست‌رفته یادی کرده باشم. امیدوارم این‌گونه بزرگان و مفاخر بزرگ کشورمان، الگوی نسل حاضر و نسل‌های بعدی باشند.

به نام یزدان پاک

جناب آقای مهدی آذریزدی سلام علیکم

نوجوانی هستم 17 ساله. تمامی ده جلد قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن، ضمیمه‌ی شرح حال زندگی شما در جلد هشتم و نیز در مجله‌ی سوره‌ی نوجوانان، شماره‌ی 17 را خواندم. من هم مانند شما، تنها یاورم کتاب است و کتاب خواندن را بر هر چیزی برای تفریح ترجیح می‌دهم و از خوردنی‌ها می‌زنم و کتاب می‌خرم و می‌خوانم. من تشنه‌ی کتابم. شما در زندگی مشکلاتی داشتید و بنده هم مشکلاتی دارم. در این‌جا از شما به عنوان یک پدربزرگ گرامی می‌خواهم که مشکل مرا حل کنید و جواب نامه‌ام را بدهید، هرچند که شاید فرصتی نداشته باشید.

اولاً در حال حاضر بنده سعی بر آن دارم که راه نویسندگی را در پیش گیرم. می‌خواهم بدانم از کجا شروع کنم؟ آیا اگر به کلاس‌های قصه‌نویسی بروم مفید است یا نه؟ یا این‌که به مطالعه‌ی کتاب‌های شاهکار بپردازم. ثانیاً پدر و مادرم در این کار به من سخت می‌گیرند و می‌گویند: «کتاب برای تو نون و آب نمی‌شود.» مگر خود شما نگفته‌اید که سن 18 سالگی بیش از 20 کتاب نخوانده‌ و ندیده بودید؟ پس لطفی در حق بنده بکنید و در یک جمله به پدر و مادرم توصیه فرمایید که خواستن، توانستن است. من این هنر را در خودم می‌‌بینم و به آن امیدوارم.

پدربزرگ عزیزم! من تنها شما را مناسب این امر دیدم و برای‌تان درد‌دل کردم و تنها آرزوی من پاسخ به نامه‌ی من است که شما برایم ارسال کنید. بیش‌تر از این سرتان را درد نیاورم و در پایان هزاران آفرین بر پشتکار، خلاقیت، علاقه و ایمان راسخ شما در این هنر عظیم عرضه می‌دارم.

منتظر پاسخ نامه می‌باشم.

موفق و مؤید باشید.

ارادت‌مند، دوست‌دار و کوچک‌ترین فرزند شما؛ حسین کریمشاهی بیدگلی

29/2/1371

با عرض سلام

گویا نامه‌ی شما را دیر از صندوق برداشتم. البته راه دور است و غالباً هم صندوق خالی است و توی این شهر دراندشت، رفتن و برگشتن تا آن ناحیه‌ی پستی که صندوق قدیم بنده در آن است، یک نصف روز طول می‌کشد. این از عذر تأخیر. اما شما به دو‌- سه تا وجه مشترک بین من و خودتان اشاره کرده‌اید: داشتن مشکلات، عشق کتاب و شوق نویسنده شدن. چند تا وجه دیگر هم به ذهن من خطور کرد که جدی نیست، ولی برای خودش نوعی خویشاوندی حرفی و کلمه‌ای را می‌رساند. شما در خیابان آذر می‌نشینید که خیابانش مال من است! نام فامیلی شما کریمشاهی و مال من خرمشاهی است. اگر از کریم و خرمش بگذریم، در شاه بودنش شکی نیست؛ و اگر کسی قبول نداشته باشد، نداشته باشد. این‌که آدم خودش می‌داند که یک شاه بی‌بتّه‌ی بی‌خاصیت است، خودش کلی عشق است. بعدش هم در این‌جا توی خیابان انقلاب جلو دانشگاه تهران، یک کتاب‌فروشی بیدگلی است که من می‌روم ازش بیش‌تر مجله می‌خرم و نه کتاب! چون‌‌که کتاب را دیگران صدی چندی تخفیف هم می‌دهند؛ زیرا ناشر نیستند و مبادله می‌کنند و برای‌شان باز هم صرف می‌کند؛ اما این بیدگلی هنوز کتابی منتشر نکرده و تخفیف برایش صرف نمی‌کند، ولی مجله‌های ادبی را بهتر و زودتر از دیگران جور می‌کند.

یک وجه دیگر هم همان نوعی تردید و تأمل در انتخاب راه است که اغلب در این سنین دوره‌ی تحصیلی دارند. من هم وقتی در سن شما بودم، نمی‌دانستم که آخر چه‌کاره خواهم شد و بیست- سی سال بعد فهمیدم که هیچ‌چی نشده‌ام؛ یعنی پیشامدهای حساب‌نشده این وضع را پیش آورد.این‌که چیزهایی نوشتم، مقداری تصادف بود و مقداری هم لج‌‌بازی و انتقام‌جویی که چون خودم در بچگی کتاب خوب و مناسب نداشتم، آن روز که توانستم، گفتم بگذار این‌ جای خالی را پر کنم و گویا تا حدی هم به سهم خودم موفق شدم. دلیلش همین نامه نوشتن شما و امثال شما بچه‌های خوش‌فکر و این‌که از کتاب‌ها هم خوب استقبال شد. با این‌که خودم اولش خیلی تردید داشتم؛ زیرا درس خوان نبودم و واقعاً سواد نداشتم؛ یعنی خواندن و نوشتن بلد بودم، اما باسواد نبودم و می‌ترسیدم، ولی گویا اخلاص و حسن نیتی که داشتم به من کمک کرد.

حالا بیاییم بر سر مطلب جدی‌تر نامه‌ی شما که در راه نویسندگی چه باید کرد. تا آن‌جا که بنده می‌‌فهمم، شما مایه‌ی نویسنده شدن را دارید و نمونه‌اش همین نامه‌ی حی و حاضر شما که توانسته‌اید حرف‌هایی را که دارید، خوب بیان کنید و تمام نگرانی و شوق و احساس خودتان را در آن بریزید و پرسش ذهنی خود را مطرح کنید، مشکل محیطی و دو‌دلی و عطش خود را نشان بدهید. خوب تا این‌جا مایه خوش‌حالی است؛ چون من نامه‌های بسیاری از خوانندگان در همین سنین دارم که با این‌‌که نزدیک دیپلمه‌ شدن‌شان است، حرف خودشان را نمی‌توانند روی کاغذ بیاورند و در نامه‌ی‌‌شان یک چیزهایی به کلی زیادی و یک چیزهایی نارسا می‌نویسند و اصلاً نمی‌دانند چه می‌‌خواهند. در خیلی از نامه‌ها هم البته بچه‌های کوچک‌‌تر از اطراف شهرها و آبادی‌ها از من کتاب می‌خواهند که مثلاً فلان کتاب را خوانده‌ایم و بقیه را می‌خواهیم، برای‌مان بفرست و من نمی‌دانم چه کنم؛ چون که نه کتاب و نه پول ‌[دارم] و نه مؤسسه‌ی خیریه هستم و ناچار بعضی از این نامه‌ها را با این‌که کار خوبی نیست، بی‌جواب می‌گذارم؛ زیرا یک نفر هستم و اگر بخواهم به همه جواب بدهم، دیگر به زندگی خودم اصلاً نمی‌رسم و شما این را هم تشخیص داده‌اید و اشاره کرده‌اید. خوب در این‌که رفتارتان و فکرتان متعادل است و انشای فارسی‌تان هم خوب است، حرفی نیست.

من در 17 سالگی مسلماً نمی‌توانستم به این خوبی نامه بنویسم، ولی عزیزم باید یک نکته را خیلی صریح و پوست‌کنده‌- اگرچه قدری خشن جلوه کند- به شما بگویم و آن این است که نویسندگی شغل نیست و وسیله‌ی‌ تأمین زندگی نیست و خود زندگی از این اشتیاق خیلی جدی‌تر است. اول انسان باید یک طریقی و شغلی و کاری را که زندگی‌اش را تأمین کند، انتخاب کند و نوشتن را در حاشیه قرار بدهد. من نمی‌دانم مثلاً پدر شما در چه نوع اشتغالی زندگی خانواده را می‌گذرانند و آیا برای شما دوست‌داشتنی است یا نه، ولی به هر حال باید شغلی را پیشه کنید که از آن پول به‌دست بیاورید و بعد به شوق و ذوق معنوی خودتان هم با تکیه بر زندگی تأمین شده برسید. کلمه‌ی پول را خیلی صریح و لُخت نوشتم؛ برای این‌که روشن و واضح باشد؛ زیرا بدون پول، شما حتی کتاب هم نمی‌توانید بخرید و بدون مقداری رفاه و آسایش، فکر آرام و مطمئن برای نشستن و چیز نوشتن هم نمی‌توانید به‌دست بیاورید.

مشکلات در زندگی انواع و اقسام دارد و از همه جدّی‌ترش بی‌پولی است. این‌که پدر و مادر می‌گویند کتاب نون و آب نمی‌شود، از این جهت درست می‌گویند. اگر کسی تعمیرکار رادیو و تلویزیون یا اتومبیل باشد و از این راه پول به‌دست بیاورد و هرچه دلش می‌خواهد کتاب بخرد و بخواند و اوقات فراغتش را هم به نوشتن بپردازد، خیلی صحیح‌تر از این است که نویسنده‌ی مشهوری هم باشد، ولی خانه نداشته باشد که در آن زندگی کند یا اگر یخچال خانه‌اش خراب شد، پول تعمیر یا تعویض آن را نداشته باشد. اما نویسنده‌ای که بتواند از راه نوشتن تنها زندگی‌اش را تأمین کند، در این مملکت ما خیلی کمیاب است و باید جوانی و سنّ کمال خود را حرام کند تا شاید وقتی شصت هفتاد سالش شد و چند تا کتاب پُرفروش هم داشت، آن‌وقت بتواند با درآمدش وسایل زندگی خود را در دوره‌ی پیری و ناتوانی فراهم کند و من چون از این راه به زندگی نرسیدم، این است که در این سن 71 سالگی البته زبانم قدری تلخ است، اما از گفتن این نکته پرهیز نکردم؛ زیرا اگر کسی در اوان جوانی آن را به من حالی کرده بود، به نفع من تمام شده بود. من حالا هیچی ندارم، در حالی که اگر سبزی‌فروش سرگذر بودم یا یک نجّار یا صاحب حرفه‌ی معمولی دیگری بودم، وضعم بهتر بود؛ اما نام و شهرت تقریباً هیچ دردی را دوا نمی‌کند. نوعی خوشحالی خیالی دارد، مثل این‌که آدم خواب خوشی ببیند، اما عملاً فایده‌ای ندارد؛ چون زندگی عادی روزمرّه را نمی‌سازد و بعد از مرگ هم صنّار ارزش ندارد. این‌که ما بنشینیم و بگوییم فردوسی شاهنامه را ساخته و اسمش تا ابد باقی می‌ماند، برای فردوسی هیچ فایده‌ای ندارد یا همچنین برای علمای دیگر اگر بد زندگی کرده باشند، از نام‌شان چیزی عایدشان نمی‌شود و بقیه‌ی حرف‌ها هم تقریباً حرف مُفت است و دل‌خوشکُنک است، مثل این‌که بچه‌ی خردسالی را با جغجغه خوش‌حال کنند و جغجغه زندگی نیست، گرچه بچه از آن خوشش می‌آید و از ته دل ذوق می‌کند، اما زندگی آن، تغذیه‌ی صحیح متعادل است که سلامت و نشاطش را تأمین می‌کند و این‌هم محتاج نوعی درآمد متناسب است.

به نظر من شما اول باید در فکر یک شغل، یک کار، یک تخصص و شغلی باشید که با آن قیمت خانه و خوراک و لباس و خرج عروسی و بچه‌داری و کتاب و سرگرمی و سفر و خوشی‌های معمولی زندگی را با آن تأمین کنید، بعد وقتی ذوق نوشتن دارید، نوشتن خود به خود هم‌راه زندگی به‌دست می‌آید. پس اگر کسی ذوق و آرزوی نویسندگی و استعداد خاص آن را داشته باشد، هیچ چیز مانع آن نیست و هیچ مشکلی راه آن را سد نمی‌کند و به هر حال شکوفا و نمایان می‌شود و لازم نیست که خود انسان دستی دستی شرایط دیگر زندگی را فدای آن کند. قدری تلاش کردن در راه آن ممکن است آن را سریع‌تر و آسان‌تر بکند (مثلاً شرکت در یک کلاس نویسندگی، حشر و نشر با یک معلّم دل‌سوز و باتجربه، یا فرضاً مثل من شاگردی در کتاب‌فروشی که مرا به این راه کشید، مکاتبه با مجلاتی که داستان و نوشته را چاپ می‌کنند برای راهنمایی شدن و تمرین کردن و امثال این‌ها)؛ ولی اگر کسی بنا هست نویسنده بشود و این شوق در خمیره‌ی ذهن و ساخت مغزش به‌وجود آمده، بدون هیچ‌یک از این‌ها هم به مراد خودش می‌رسد. هوس‌های بچگی چیز دیگری است. هوس سرد می‌شود و عوض می‌شود و تغییر می‌کند و از بین می‌رود، اما شوق و طلب بی‌اختیار، هرگز در هیچ حالی از میان نمی‌رود. گاهی کسانی زندگی معمولی را فدای این شوق می‌کنند و در پیری می‌فهمند که اشتباه کرده‌اند و آن‌وقت کار از کار گذشته. هیچ‌کس دوباره جوان نمی‌شود که اشتباه خود را جبران کند. اما آدم‌های عاقل و متعادل، اول راه زندگی را- همین زندگی معمولی را- هموار می‌کنند و در ضمن آن، به این شوق شدید خودشان هم که بیش‌تر از همه چیزی به آن دلبستگی پیدا کرده‌اند، می‌رسند. گویا منظور پدر و مادر هم تقریباً همین چیزهاست، نه این‌که بخواهند ذوق فرزندشان را کور کنند. البته همان‌طور که گفتم، ذوق اگر هست، در هیچ شرایطی کور نمی‌شود. آن‌چه کور می‌شود، هوس‌های موقتی است، اما گاهی با رفتن دنبال آرزوهای خوابناکی، خودِ زندگی کور می‌شود.

اولین چیزی که اگر شما را می‌دیدم، می‌‌پرسیدم این بود که شما بعد از ترک تحصیل چه شغلی را می‌خواهید پیشه کنید که با درآمد آن زندگی خود را بچرخانید؟ این موضوع خیلی جدّی است. بیش‌تر به این موضوع فکر کنید. فرض کنیم که پدر و مادر شما را تشویق کنند که تحصیلات خود را ادامه بدهید تا به یک مرحله‌ی پیش‌رفته‌ی زندگی‌ساز برسد؛ فرضاً مهندس ساختمان یا پزشک جراح یا دکتر داروساز یا کارشناس متخصّص کشاورزی بشوید و از این راه زندگی کنید و بعد وسیله‌ی تحصیلات عالیه‌ی بچه‌های خودتان را با این شغل‌ها فراهم کنید. خوب شما می‌توانید هر یک از این کارها و شغل‌ها را داشته باشید و ضمناً به نویسندگی هم برسید، در حالی‌که اگر فقط مقداری داستان نوشته باشید و با این شناخته شدن خوش‌حال هم باشید، با این کار نمی‌توانید فردا وسیله‌ی تحصیلات عالیه را برای بچه‌های خودتان فراهم کنید. خوب یک کسی هست که می‌گوید من زن نمی‌خواهم، زندگی نمی‌خواهم، بچه نمی‌خواهم، خانه نمی‌خواهم، آسایش نمی‌خواهم و فقط می‌خواهم نویسنده‌ی مشهور و سرشناسی باشم، این برای من از همه‌ی آن‌ها بهتر است و باید بگویم که یک همچو آدمی عقل درست و حسابی ندارد و نصیحت و سرزنش هم برایش بی‌فایده است.

شما نامه‌ی مختصر و مفیدی نوشته‌اید و من دارم پُرحرفی می‌کنم. می‌خواهم این را بگویم که ببین عزیزم! شما چند کلاس درس خوانده‌اید و باز هم ان‌شاء‌الله می‌خوانید و دانش‌مند می‌شوید و این درس خواندن خرج داشته و دارد. این خرج را پدر شما از چه راهی و شغلی و کاری فراهم کرده است؟ این شغل و کار از نویسندگی بهتر و جدّی‌تر است؛ زیرا اگر آن پدر گرامی این شغل و درآمد را نداشت، نمی‌توانست خرج تحصیل شما را بدهد؛ و اگر نویسنده بود و کار دیگری بلد نبود، خودش هم نمی‌توانست خوب زندگی کند. تجربه‌ای که من در زندگی دارم، همین است. من هفتاد و یک سال دارم و زنده هستم، ولی زندگی نکردم؛ در حالی که اگر شغل پول‌سازی داشتم، زندگی هم کرده بودم و مانع نوشتن هم نبود. و شما عزیز من که الآن در اوان انتخاب راه زندگی هستید، اول به فکر یک کار یا شغل یا تخصص پول‌ساز باشید. نوشتن را در حاشیه زندگی قرار بدهید؛ چون اغلب نویسندگان هم کار جداگانه‌ای دارند. فرق نمی‌کند که استاد دانشگاه باشید یا مهندس نفت یا تعمیرکار اتومبیل و هیچ‌کدام از انواع کارها مانع نویسندگی نیست. چون شما با من مشورت کردید و راهنمایی خواستید، خیلی جدّی به شما چیزی را یادآوری کردم که اگر خودم بچه داشتم، به او یادآوری می‌کردم، ولی من خانه، زندگی، آسایش، زن، بچه و همه چیز را فدای کتاب کردم و اشتباه کردم. امیدوارم شما اشتباه نکنید و در نویسندگی هم موفق باشید. عرض کردم که مایه و استعداد آن را دارید و لزومی ندارد که زندگی را فدای آن کنید. والسلام. 22/3/71

CAPTCHA Image