نویسنده
«طبیعت، چهار- پنج چیز تنها به من داده که یحتمل در گذشته و آینده همهی آنها را به یک نفر نداده و نخواهد داد. خیلی به ندرت واقع میشود که یک نفر هم استاد موسیقی باشد، هم خوانندهای بینظیر، هم آهنگساز یعنی مبتکر در آهنگ، هم شعرساز و هم گذشته از همهی اینها به قدری علاقهمند به وطنش باشد که جان خود را در راه آن، این طور تمام کند بدون این که به قدر سرِ مویی، آرزوی مقام و مرتبهای را داشته باشد.»
این چند جمله، سخنانی است که شاید خواننده از ابتدا فکر کند که گویندهی آن فخرفروشی کرده است؛ امّا وقتی معلوم میشود که گوینده شاعر نامآوری جز عارف قزوینی نیست، با خود میگوید: «حقّاً که عارف مصداق نادری از همهی این توصیفات است.»
ابوالقاسم عارف قزوینی در حدود سال 1300 قمری در قزوین به دنیا آمد. خواندن و نوشتن فارسی و مقدّمات عربی را در مکتبخانه، و فن خوشنویسی را در نزد سه تن از خوشنویسان معروف قزوین فرا گرفت. سپس موسیقی آموخت و پس از آن به تهران رفت. هنر عارف در ساختن تصنیف بود. شهرت موفقیت فوقالعادهاش در سرودن این تصنیفهاست که بسیار ساده و حتی از غزلهایش هم سادهتر و با مضمون اجتماعی و سیاسی است. عارف آوازی نیکو و زیبا داشت که معمولاً در مجالس، به خصوص در تئاتر شهر اجرا میکرد و باعث شهرت هرچه بیشتر تصنیفهایش میشد. مجلس آواز او آنقدر طرفدار داشت که ایرجمیرزا دربارهی او گفته است:
رو تو شبی در تئاتر او که ببینی
هیچ شهی اینقدر سپاه ندارد
آن همه کز بهر او زنند کسان دست
آن همه مس زن، خسوفِ ماه ندارد
با شروع جنگ جهانی اول، عارف همراه مجاهدان ایران راه مهاجرت را در پیش گرفت و مدتی در کشور عثمانی -شهر استانبول- به سر برد؛ اما در سال 1337 قمری به ایران آمد. او از همان ابتدای جنبش آزادیخواهی به مشروطهطلبان پیوست و اشعار خود را صرف انقلاب و آزادی کرد. تصنیفها و غزلهای عارف اجتماعی و انتقادی است، و از آنجا که زندگیاش توأم با ناکامی و پریشانی بوده، شعرهایش عموماً سرشار از احساسات تند و شورانگیز، و رنج و غم است.
زبان او نیز شسته و رفته، زلال، ساده و روان است، و متناسب و شایستهی همزبانی و همدلی با عموم مردم.
عارف در اواخر عمر به همدان تبعید شد و در تنهایی و فقر از دنیا رفت و در اول بهمن 1312 شمسی در بقعهی بوعلی سینا به خاک سپرده شد.
عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت
تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت
گویند اینکه عمر سفر کوته است و من
دیدم که عمر من ز سفر زودتر گذشت
با کوه کوه بار فراق غمت به کوه
رفتم، رسید سیل سرشک از کمر گذشت
بازیچه نیست عشق و محبّت مگر نبود
در راه عشق یار، پدر از پسر گذشت
سود و زیان و نفع و ضرر، دخل و خرج عشق
کردم پس از هزار ضرر، سر به سر گذشت
ما را چه خوب دست به سر کرد تا که چشم
آمد ببیندش که چو برق از نظر گذشت
کو تا اگر پدید شود گویمش: چهها
بر من زِ دست ظلم تو بیدادگر گذشت!
کاری مکن که خلق زِ جورت به جان رسند
ای جورپیشه، ورنه ز من یک نفر گذشت
مشکل بود که از خطر عشق بگذری
عارف تو را که عمر ز چندین خطر گذشت
***
شانه بر زلف پریشان زدهای به به به
دست بر منظرهی جان زدهای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده امروز که سر
به من بیسر و سامان زدهای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زدهای به به به
عارف اینگونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زدهای به به به
ارسال نظر در مورد این مقاله