نویسنده
گوسفندها به طرف دشت دویدند. چوپان چوبدستیاش را بالای سرش چرخاند. جلو رفتن چند گوسفند را گرفت:
- قهوهای کجا رفت؟
دنبال سگ گشت، اما آنرا ندید. گوسفندها راهشان را از کنار چوپان باز کردند. چوپان شاخ دو گوسفند را گرفت و به طرف خود کشید. صدای گوسفندها بلند شد. چوپان گیج و سردرگم، بر بخت و اقبال خودش لعنت میفرستاد:
- لعنت بر من... شیر و پشم و کرهاش برای دیگران، مصیبتهایش برای من. لعنت بر این کار!
دو گوسفند هنوز تقلا میکردند تا شاخشان را از دست او بیرون بیاورند و فرار کنند. چوپان برهای را دید. خواست بره را بگیرد. دست دراز کرد، اما بره خودش را عقب کشید. چوپان خم شد. دستش برای لحظهای از شاخ یکی از گوسفندها جدا شد. گوسفند از فرصت استفاده کرد و به سرعت از پیش روی چوپان فرار کرد. چوپان به گلهاش که در دشت پخش شده بود نگاه کرد. صدای شیههی اسبی نگاهش را به سمت راه کشاند. دو اسب، چهار نعل میتاختند. آنها را شناخت. اسبهای نعیم بازرگان بودند. اسبها مثل اسب مسابقه میدویدند. بارشان نخهای رنگی بود و هرچند لحظه یک بار دستهای از نخ از روی اسبها میافتاد. چوپان از خودش پرسید: «چرا کسی همراه اسبها نیست؟ چرا اینطور میتازند؟»
جوابی برای سؤالش پیدا نکرد. گوسفندی که شاخش در دست چوپان بود با صدای بلند بعبع کرد. چوپان شاخ او را رها کرد و گفت: «تو هم برو! نمیدانم چه مرگتان شده است.»
چوپان چوبدستیاش را برداشت. به آسمان نگاه کرد. آفتاب در افق شهر اهواز به سرخی نشسته بود. هوا گرم بود. چوپان عرق پیشانیاش را پاک کرد و بار دیگر به دشت نگاه کرد. گوسفندها در بین درختچههای دشت میچریدند و اسبهای نعیم بازرگان به سمت کوه میرفتند؛ اما هنوز از قهوهای، سگ گله، خبری نبود.
چوپان با خود گفت: «به مردم چه بگویم؟ اگر بپرسند گوسفندها را چه کردی، چه بگویم؟... خب همهچیز را میگویم... نه، باور نمیکنند.»
چارهای پیدا نکرد. راه را درپیش گرفت و به سمت شهر به راه افتاد. از دروازهی شهر رد شد. به چشمه رسید. کنار چشمه ایستاد. زنها دور چشمه کوزههایشان را پر میکردند. پیرزنی که خانهاش نزدیک چشمه بود درِ خانهاش را باز کرد. چوپان میدانست منتظر تنها گوسفندش است تا به خانه ببرد.
چوپان چند مشت آب به صورتش زد. خواست مشتی آب بخورد که پیرزن با عصبانیت پرسید: «گله کجاست؟»
چوپان خواست آب بخورد، اما نتوانست. انگار کسی راه گلویش را بسته بود. دلشورهای غریب بر دلش چنگ زد. بلند شد و گفت: «ن... نمیدانم چه شد که...»
پیرزن نگذاشت حرف چوپان تمام شود: «گله را چه کردی؟ به دست راهزنان دادی؟»
- این چه حرفی است! گوسفندها همراهم نیامدند.
زنها که دور چشمه نشسته بودند خندیدند و هرکدام حرفی زدند:
- چه حرف بچهگانهای. گوسفندها نیامدند!
- حتماً بلایی بر سر گوسفندها آوردهای. درست است؟
چوپان نمیتوانست جواب کدامشان را بدهد. صدای داد و بیداد زنها بلند شد.
چوپان گفت: «به خدا نمیدانم. اگر باور نمیکنید خودتان به دشت بروید. گمان کنم هنوز آنجا باشند.»
پیرزن زل زد به چوپان و گفت: «مگر بچهایم که یاوههای تو را باور کنیم.»
ترکهای از درخت کنار چشمه کند و به سمت چوپان آمد:
- نشانت میدهم که دروغگویی چه مزهای دارد.
با ترکه بر سر و صورت چوپان زد. چوپان داد زد؛ اما پیرزن مدام دست را بالا میبرد و پایین میآورد و با شدت بیشتری به صورت چوپان میزد. خون روی صورت چوپان جاری شد، اما پیرزن دستبردار نبود. چوپان دوید و با خود گفت: «بهتر است پیش نعیم بازرگان بروم. او این کار را برایم پیدا کرد و گفت کار بیدردسری است.»
چوپان دست بر صورتش گرفت و دوید. زنها به دنبالش به راه افتادند. آنها برای هر کس که میدیدند ماجرا را تعریف میکردند و مردم را هم دنبال خود راهی میکردند. چوپان از میدان شهر گذشت. به پشت سرش نگاه کرد. همهمهی جمعیت بلند بود. نعیم جلو دکانش نشسته بود و داشت نخهای رنگشده را به مردی میداد: «این همهی نخهایی که خواسته بودی.»
مرد پرسید: «پس نخهای آبی را که سفارش دادم کی میآوری؟»
نعیم فکری کرد و جواب داد: «به زودی. نخها بر اسبها بود که نمیدانم چه شد که یکمرتبه رم کردند و رفتند.»
- یعنی چه؟
نعیم خواست حرفی بزند که چوپان را با سر و روی خونی دید. چوپان جلو دوید و گفت: «پناهم ده!»
نعیم به صورت خونی او نگاه کرد و گفت: «چه شده؟»
چوپان خواست ماجرا را بگوید که جمعیت به میدان رسیدند. چوپان خودش را در دکان انداخت و درِ چوبی را بست.
سر و صدای مردم بلند شد. چند زن بر در کوبیدند و خواستند در را به زور باز کنند که یکمرتبه زمین لرزید. چوپان خواست در را باز کند. که بیاختیار به گوشهای پرت شد. سر و صدای مردم بیشتر شد. دکان مثل پرکاهی تکان خورد. سقف ترک برداشت و چند تیر چوبی از سقف جدا شد. گرد و غبار همهجا را پر کرد. چوپان سراسیمه در را باز کرد. هیچکس پشت در نبود. انگار آن میدان، میدان چند لحظه قبل نبود! مردم سراسیمه میدویدند. چند درخت افتاده بود. دیوار خانهها خراب شده بود و زمین آرام میلرزید.
مردم از ترس زلزله به خانههایشان نرفته بودند. اکنون روزها بود که پشت سر هم زلزله میآمد و زمین میلرزید. چوپان زخمهای سر و صورتش را با پارچه بسته بود. نعیم گفت: «دلیل نیامدن گوسفندها و فرار اسبهایم، به خاطر زلزله بود.»
پیرمردی گفت: «حیوانات زودتر از ما آمدن زلزله را فهمیدند.»
چوپان با دلخوری ادامه داد: «آنها جانشان را نجات دادند، من کتکش را خوردم.»
نعیم خواست چیزی بگوید که صدای مردم بلند شد. آنها مدام به کسی سلام میگفتند: «سلام علیکم.»
- سلام.
- سلام یا شیخ!
نعیم سرچرخاند. علیبنمهزیار نایب امام جواد(ع) را در شهر اهواز دید. چوپان از جا برخاست. نعیم به عصایش تکیه داد و بلند شد.
علیبنمهزیار جواب سلام مردم را داد. نعیم گفت: «میبینید، زلزله آسایش را از مردم گرفته است.»
علیبنمهزیار دستی به محاسنش کشید و به سمت کودکی که بیامان گریه میکرد، رفت. زنی گفت: «تمام خانوادهاش زیر آوار ماندند.»
علیبنمهزیار بر سر کودک دست کشید و خاک روی صورتش را پاک کرد. کودک کمی آرام گرفت. مرد جوانی گفت: «تمام مردم شهر...»
یکمرتبه زمین لرزید. صدای جیغ و فریاد بلند شد. علیبنمهزیار زیر لب نام خدا را به زبان آورد. مردم نمیدانستند چه کار کنند. صدای خراب شدن چند دیوار بلند شد. گرد و خاک در هوا پیچید. زمین دوباره آرام گرفت. علیبنمهزیار به سمت خانهای رفت که چند لحظه پیش دیوارش خراب شده بود. صدای چند نفر که در زیر آوار مانده بودند، به گوش میرسید. مردها به کمک علیبنمهزیار خشتهای دیوار را کنار زدند. چند نفر را بیرون آوردند. صدای ضجه زنها بلند شد. علیبنمهزیار در فکر بود. میخواست کاری انجام دهد.
نعیم بازرگان گفت: «باید از این شهر رفت. اهواز دیگر جای ماندن نیست.»
مردی گفت: «به یاد ندارم که این قدر، پشت سر هم در شهر زلزله آمده باشد.»
زن جوانی که کودک خردسالی در بغل داشت، فریاد زد: «نمیدانم اگر بمیرم، بر سر کودکم چه میآید؟»
نعیم به علی بن مهزیار نگاه کرد و گفت: «باید از او کمک بخواهیم. او داناست. بهتر از ما، خوب و بد کارها را میداند.»
همه با حرف نعیم موافق بودند. به سوی علیبنمهزیار رفتند و دورش نشستند. پیرزنی پرسید: «چه کنیم با این مصیبت؟»
نعیم گفت: «رفتن از شهر بهترین راه است. تا شما چه فرمایید؟»
چوپان گفت: «باید برویم و شهر را در جایی دیگر بسازیم؟»
علیبنمهزیار به حرفهای آنها گوش داد و گفت: «کمی صبر کنید.»
جوانی پرسید: «صبر! تا کی؟»
علیبنمهزیار سر تکان داد و باز جواب داد:«درست میگویید، اما صبر کنید.»
علیبنمهزیار رو به مردم گفت:«نامهای برای امام جواد(ع) مینویسم. چاره را از او میخواهم.»
مردی کاغذ و قلم آورد. علیبنمهزیار مشغول نوشتن شد. بعد ازحمد و ثنای خداوند شرح ماجرا را نوشت. لحظهای دستش را از نوشتن کشید. قلم را در جوهر زد. آخرین خط نامه را نوشت: اگر اجازه دهید از اهواز به جای دیگر برویم.
مهر را از جیب لباسش بیرون آورد و پایین نامه زد. مردم که روبهرویش نشسته بودند سرک کشیدند تا چیزی را که نوشته ببینند. علیبنمهزیار گفت: «هر چه اتفاق افتاده بود، برای امام محمدبن علی(ع) نوشتم و چارهجویی کردم.»
به مردم نگاه کرد. میدانست اگر مردم از شهر بروند، آوارهی شهرهای دور و نزدیک میشوند. باید تا مدتها خانه به دوشی را تحمل کنند تا سر و سامانی بگیرند. اگر هم بمانند، جانشان از زلزله در امان نیست. علیبنمهزیار نامه را برای مردم خواند. بعد آنرا در میان پارچهای پیچید و مهر و موم کرد. پیک جلو آمد و گفت: «به تاخت میروم.»
با دو دست، نامه را از علیبنمهزیار گرفت و در کیسهی چرمی که بر گردنش بود گذاشت. بر اسب نشست. پیرزنی کاسهی آبی بر زمین ریخت و گفت: «خدا پشت و پناهت!سلام ما را به امام برسان!»
پیک بر پهلوی اسب زد. اسب به سرعت دور شد.
***
چندین روز از رفتن پیک گذشته بود. همهی مردم شهر از نامه حرف میزدند. از اینکه بالأخره امام چه میفرمایند. مردم چشم بر دروازهی شهر داشتند. تعدادی از مردم که از آمدن پیک ناامید شده بودند وسایلی را که توانسته بودند از زیر آوار بیرون بیاورند، بار گاریها کردند و رفتند.
صبح بود که پیک رسید. چوپان کنار دروازهی شهر منتظر بود. با دیدن پیک خوشحال شد و گفت: «باید هرچه زودتر، نامه را به دست علیبنمهزیار برسانیم.»
با پیک راهی شد. مردم هم پشت سرشان حرکت کردند. شوق شنیدن نامهی امام(ع) همه را بیتاب کرده بود. پیک به کوچهای رسید که روزی خانهی علیبنمهزیار در آن بود. دیوار خانه خراب شده بود .علیبنمهزیار در حیاط ایستاده بود و به چند کودک نان میداد. پیک باعجله از اسب پایین آمد و نامه را به دست او داد. علیبنمهزیار خدا را شکر کرد و نامه را باز کرد. چشمهایش روی دستخط امام(ع) چرخید. رو به چوپان کرد. خواست بگوید مردم جمع شوند، که جمعیت را دید. رو به مردم کرد و نامهی امام(ع) را خواند. شنیدن نام خدا دلهای مردم را آرام کرد. علیبنمهزیار با صدای بلندتر نامه را خواند:
- از اهواز به جای دیگر نروید. روزهای چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه را روزه بگیرید و لباسهایتان را پاکیزه نمایید.
مردم به هم نگاه کردند. علیبنمهزیار ادامهی نامهی امام(ع) را خواند:
- همه در روز جمعه دعا کنید. خداوند این بلا را از شما دفع خواهد کرد.
چوپان گفت: «با این کارها میتوانیم در شهر بمانیم؟»
مردم با تعجب به هم نگاه کردند. انگار میخواستند راز این کارها را بپرسند، اما خوشحال و راضی بودند که دیگر مجبور نیستند از اهواز بروند. با عجله به راه افتادند تا خود را برای سه روز، روزهداری و کمک خواستن از خدا آماده کنند.
ارسال نظر در مورد این مقاله