نویسنده
آیا اسم گردان حنظله را شنیدهاید؟
نمیدانم، شاید آره، شاید هم نه؛ اما خوب است کمی تا قسمتی از ماجرایش را برایتان روایت کنم. روایت من از این گردان، ذهن شما را با خاکِ پاکی پیوند میدهد که یک قسمت از کربلاست.
ماجرای گردان حنظله با آن خاک پاک، یعنی فکّه پیوند خورده. روزی روزگاری 300 رزمندهی این گردان درون یکی از کانالهای سرزمین فکه، به محاصرهی سربازان عراقی درمیآیند. آنان با توکل بر خدا و عشق به امام حسین(ع)، چند روزی را مقاومت میکنند و سرانجام آتش دشمن، خیلیهایشان را به شهادت میرساند. شهید علی محمودوند که از آن کانال زنده مانده بود میگفت: «بچههای این گردان، با آن که اکثراً 15-16 سال بیشتر نداشتند، توی کانال ماندند و دمار از روزگار لشکرهای مجهز و تازهنفس عراقی درآوردند. البته موقعی که محاصره شدیم، اوضاع سخت اشکی شد.»
*
بهار برای تو است فکّه و گلهای شیپوریات هنوز هم شیپور نبرد میزنند؛ نبرد با غارتگرانی که بر گونهی گلهای باغمان چنگ کشیدند.
بچههای امروز باید تو را بشناسند. پس خودت به تعریف خاک گرم و تبدارت بنشین!
- ... من منطقهای در شمال غربی استان خوزستان هستم. از غرب به خط مرزی ایران و عراق، از شمال به منطقهی چنانه، از شرق به ارتفاعات رقابیه و میشداخ و از جنوب هم به چزابه محدود میشوم. سرزمینی هستم با رملها و شنهای روان.
و اما در جنگ... یکی از محورهای اصلی تجاوز دشمن به شمال خوزستان.
*
به روایت تاریخ حماسهسازان دفاع مقدس:
در طول هشت سالهی جنگ، دو عملیات بزرگ و دو عملیات محدود نظامی علیه دشمنان، در منطقهی فکه به اجرا درآمد: عملیات والفجر مقدماتی در بهمن 1361، والفجر یک در فروردین 1362 و همچنین عملیات ظفر 4 در تیر 1363 و عاشورای 3 در مرداد 1363.
*
در روایت عطش و آتشِ دلنوشتههای فکه میخوانیم:
بسیاری از رزمندگان دشت فکه، نوجوان بودند و بیشتر شهدایی که بعدها در عملیات تفحص از این سرزمین کشف شدند، سن و سال کمی داشتند. اکثر شهدا متولد سالهای 44 تا 46 بودند؛ یعنی تا سال 61 و 62 که حساب کنیم میشود 15 سال تا 19 سال.
سیدحسین سیدمراد- یکی از رزمندگان آن دوران- مینویسد:
- به خدا قسم این را بدون هیچ بزرگنمایی و غلو میگویم. بچهها با اینکه کمسن و سال بودند، همهی آرزویشان این بود که خدا آنها را ببخشد و شهادت را نصیبشان کند. باور کنید وقتی برای نماز شب بلند میشدند، فکر میکردی بساط نماز جماعت برپا شده!
*
... روز عملیات یکی از بچهها پیشم آمد و گفت: «میخواهم بروم عروسی کنم!» مانده بودم چه تصمیمی بگیرم. مرخصیها لغو شده بود. گفتم: «برو!» راه افتاد و رفت. در بین راه بچهها ماجرا را به او گفتند:
- امشب عملیات است، مگر خبر نداری؟
برگشت و با من شروع کرد به دعوا کردن که «تو که میدانستی عملیات است، چرا به من مرخصی دادی؟»
او ماند و در عملیات شرکت کرد و صبح شنیدم که شهید شد!
عبدالحمید حلمی
*
صبح روز 19 بهمن 1361 بسیاری از رزمندگان در میان انبوهی از سیمهای خاردار و میدانهای مین گرفتار شدند. عراقیها هم با آتش پرحجم بر سرشان گلولههای توپ و تانک میریختند؛ امّا رزمندگان ما نه ترس داشتند نه واهمه. ذکر لب آنها دایم، به عطر نام خدا آغشته بود.
عبدالله ترابی دربارهی بهروز میگوید:
- یکی از تیراندازهای دستهی ما بهروز حکیمی بود. او ازدواج کرده بود و دو دختر داشت. عکس بچههایش را که یک ساله و سه ساله بودند دیده بودیم. بچههای قشنگی بودند. موهای هر دوتایشان طلایی بود. صبح روز عملیات والفجر مقدماتی یک تیر به سر بهروز خورد و افتاد. بلافاصله بالای سرش رفتیم. تیر، کلاهِ کاسکت او را سوراخ کرده بود و به مغزش خورده بود. بهروز دخترانِ مثل گلش را تنها گذاشته بود...
*
شهدا در اوجِ نامداریشان غریباند و در اوجِ روشنایی چهرههایشان، خاموش. شهدا دارند به ما نگاه میکنند.
دارند با ما حرف میزنند.
دارند از ما میپرسند.
دارند به ما گوش میسپارند.
شهدا، از ما جلوترند و ما، هِی داریم از آنها عقب میمانیم...!
*
... سیمهای تلفن از خاک بیرون زده بود. سر سیمها را گرفتیم و به دنبال آنها خاکهای زمین را کنار زدیم. کمکم رسیدیم به شهدایی که دستوپایشان با سیم تلفن بسته شده بود و دشمنان آنها را همانطور دفن کرده بودند. فکّه از این صحنهها زیاد دارد...
*
یکی از شهیدان گردان حنظله که در محاصرهی عراقیها بود نوشته:
- امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیرهبندی کردهایم. نان را جیرهبندی کردهایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را، جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیدهاند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنهات پسر فاطمه(س)!
تابستان 1367 بود که جنگ تمام شد. فکّه تنها ماند با انبوهی از شهدا که در آغوش گرمش، در زیر خاک تنها ماندند. آخرهای سال 69 اولین گروه از بچههای تفحص به جُستوجوی شهدا رفتند. بچهها یکییکی پیدا شدند. فکّه بوی عطر میداد. فکّه بُهتآور شده بود. شهدا حرف میزدند. شهدا صدایمان را میشنیدند.
شهدا هنوز هم حرف میزنند. شهدا هنوز هم صدایمان را میشنوند. مگر کربلا حرف نمیزند؟ مگر امام حسین(ع) صدایمان را نمیشنود؟
خُب، این بچههای معصوم و مظلوم هم، به عشقِ کربلا میهمان فکّه شده بودند. حالا خوب گوش کنید تا صدایشان را بشنوید:
- سلام... ما جشنِ پرواز داریم. فرشتهها آنقدر برایمان گل آوردهاند که نگو. اگر باور نمیکنید بیایید و ببینید!
ارسال نظر در مورد این مقاله