نویسنده
یک روز مَشتی قلیخان داشت به بازار میرفت. زنش گفت: «آهای قلیخان! از بازار چندتا ظرف شیشهای بخر، میخواهم تُرشی بگذارم.» قلیخان به بازار رفت. چندتا ظرف شیشهای خرید. بعد با خودش گفت: «چندتا دیگر برای روغن و عسل و قند و شکر بخرم.» او چندتا دیگر ظرف خرید. یکدفعه دید کُلّی ظرف خریده است. آنها را توی یک کیسهی بزرگ ریخت. تازه فهمید چطور آنها را به خانه ببرد؛ چون ظرفها زیاد بود و بارش سنگین. توی فکر رفت و گفت: «بهتر است یکی را پیدا کنم تا آنها را مُفت و مجانی برایم تا خانه ببرد.» یکدفعه چشمش به یک کارگر جوان افتاد. کارگر در بازار حمّالی میکرد. او را صدا کرد: «آهای جوان باربر!»
جوان نزدیک شد و گفت: «سلام مَشتی، در خدمتم.»
قلیخان نگاهی به سرتاپای جوان انداخت و گفت: «بهبه! چه جوان قدرتمندی! چه قد و بالایی!»
بعد دستی به بازوی او کشید و گفت: «عجب بازوهای ورزیدهای. انگار رستم جلو من ایستاده!»
جوان خندید و گفت: «جناب مَشتی لطف دارند.»
قلیخان گفت: «ای جوان! این کیسهی پر از شیشه را برایم تا خانه بیار، بهخاطر این کار به شما سه پند میدهم که به درد زندگی شما بخورد.»
جوان کمی سرش را خاراند و گفت: «بله، پدر خدابیامُرزم هم همیشه میگفت پند آدمهای پیر و بزرگ بهتر از سکههای طلا و نقره است.»
قلیخان خندید و گفت: «آفرین بر تو و پدر خدابیامُرزت! معلوم است که جوان فهمیدهای هستی. حالا که قبول کردی بارم را تا خانهام بیاری، فقط مواظب باش ظرفهای توی آن نشکند.»
جوان کیسهی پر از شیشهها را به کول گرفت و به دنبال قلیخان راه افتاد. ملّا گفت: «پند اول این است؛ اگر کسی گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو، ولی باور نکن!»
باربر جوان با خود گفت: «اینرا که خودم هم میدانستم. معلوم است که آدمِ سیر بهتر از آدم گرسنه است. کسی که گرسنه باشد نمیتواند کار و تلاش کند. شاید منظور مشتی چیز دیگری است که من نمیفهمم.»
نصف راه را که رفتند قلیخان گفت: «اما پند دوّم؛ اگر کسی گفت پیادهروی بهتر از سواری است، بشنو، ولی باور نکن!»
جوان باربر با خودش گفت: «معلوم است که سواری بهتر است. درست است که پیادهروی یک ورزش است، اما برای رفتن به راههای دور با سوار شدن اسب و الاغ آدم راحتتر و زودتر میرسد. مثل اینکه مَشتی مُخش عیب کرده. آخر این هم شد پند. بروم شاید پند سوم او به دردم بخورد.»
او همراه قلیخان رفت و رفت تا به خانهاش رسید. قلیخان که توانسته بود بارش را مُفت و مجانی تا خانهاش ببرد، توی دلش عروسی بود و با خود میگفت: «چهقدر زرنگم من و چهقدر نادان و کمعقل است این جوان! بهتر است کمی سر به سرش بگذارم و بخندم.» بعد رو به جوان کرد و گفت: «اما پند سوم؛ اگر کسی گفت حمّالی از تو ارزانتر و بهتر پیدا میشود، بشنو، ولی باور نکن!» بعد قاه قاه خندید.
باربر جوان که دید مَشتی مسخرهاش میکند و حرفهای جفنگ میزند، عصبانی شد. کیسه را بالای سرش برد و محکم بر زمین کوبید و گفت: «حالا نصیحت مرا گوش کن: «اگر کسی گفت یکی از شیشههای توی این کیسه سالم مانده، بشنو، ولی باور نکن!»
ارسال نظر در مورد این مقاله