نقاشی‌ها و آینه‌کاری‌های اتاق، چشم قابله را به سمت خود کشانده بود. قابله که برای به دنیا آوردن فرزند میرزا ابوالقاسم همایی به خانه‌ی او رفته بود، حالا بهتر حرف‌هایی را که درباره‌ی او شنیده بود باور می‌کرد. این‌که می‌گفتند او دانش‌مند است و هنرمند و ادیب. تابلوها‌ی خط که دیوار را تزیین کرده بودند، گواه این مطلب بودند. روی کاشی‌های بالای سردر ورودی، لای گل‌های زیبای سرخ و برگ‌های سبز روی کاشی، روایت «انا مدینة‌العلم و علی بابها» خودنمایی می‌کرد. روبه‌رویش، بین دو گلدان، روی تاقچه، میرزا ابوالقاسم با خط زیبای خودش این بیت مولانا را نوشته بود روی تابلو: «از علی(ع) آموز اخلاص عمل، شیر حق را دان منزه از دغل». سحرگاه چهارشنبه 13 دی ماه 1278 شمسی بود که قابله، جلال‌الدین را روی دستان پدر گذاشت.

معلم خردسال

آن اتاق با فضای آکنده از هنرش، سال‌ها میزبان جلال‌الدین بود. گوشه‌ی همین اتاق، وقتی جلال‌الدین هنوز 5 سالش هم تمام نشده بود، آغا بی‌بی بانو، خواندن و نوشتن را یاد او می‌داد و میرزا‌ابوالقاسم، برای هر بیتی از حافظ که پسرش یاد می‌گرفت، با هدیه‌‌ای او را تشویق می‌کرد. گاهی هم برعکس، درسی را که پدر می‌داد، مادر برای فراگیری بیش‌تر تکرار می‌کرد. جلال‌الدین پیش مادرش، خواندن قرآن، گلستان و غزلیات حافظ را یاد گرفت. جلال‌الدین که به مکتب‌خانه رفت، خیلی چیزها را بیش‌تر و بهتر از هم‌مکتبی‌هایش بلد بود. آن‌‌قدر که گاهی با همان سن و سال کمش، کمک «ملاباجی» هم می‌کرد. همان بانوی پرهیزگاری که اصول و فروع دین و عم جزء را یاد بچه‌های محل می‌داد. نام اصلی‌اش نبات بیگم بود. او با گیسوان سفید، روی نورانی و روحانی و کلام مهربانش، اصول و فروع دین و آداب وضو، نماز و روزه، کتاب عم جزء را به شاگردانش می‌آموخت. جلال‌الدین این دروس را قبلاً در خانه از مادر آموخته بود، اما ملاباجی آن را تکمیل کرد.

یک کله قند شهری و یک دست لباس زنانه، شامل پیراهن، چارقد، شلوار، چادر نماز و کفش با بشقابی نقل و بادام. این‌ها هدیه‌هایی بود که بی‌بی‌خانم، وقتی پسرش کتاب عم جزء را به خوبی آموخته بود، به رسم سپاس به ملاباجی داد. اکنون جلال هفت‌ساله، باید به مکتب بالاتری می‌رفت. جایی که میرزا‌عبدالغفار درس می‌داد. «قدر این کودک را بدانید، ان‌شاءالله آینده‌ی روشنی در انتظار اوست...» این قسمتی از نامه‌ی میرزا‌عبدالغفار به پدر جلال است. روز اول، میرزا‌عبدالغفار، دیوان حافظ را باز کرد و جلال‌الدین همان‌طور که در خانه نزد پدر و مادر آموخته بود، آن را صحیح و کامل با صدای رسا خواند. استاد، جلال‌الدین را تحسین کرد. بعد عیالش را صدا زد و از او خواست اسپند بیاورد. نامه را هم آخر همان روز داد تا جلال به پدرش برساند.

تعلیم بدون خستگی

خواندن خروس‌‌ها که تمام می‌شد و سپیده از آخر آسمان سرک می‌کشید، جلال‌الدین هم نان، پنیر و گردویش را خورده بود و قدم‌زنان هم‌راه برادر بزرگ‌ترش، راهی مدرسه‌ی قدیسه می‌شد. مدرسه‌ای که بعد از مکتب میرزا‌عبدالغفار وارد آن شده بودند. ریاضیات، حساب، هندسه، تاریخ و جغرافیایی که جلال در مدرسه یاد می‌گرفت برایش کافی نبود. این را پدرش تشخیص داده بود. کسی که هم‌زمان با درس‌های مدرسه، در خانه اشعار الفیه‌ی ابن‌مالک، شاهنامه، کلیات سعدی، منتخب قاآنی و غزلیات محمدخان دشتی را شب‌ها یاد پسرش می‌داد. روزهای نوجوانی جلال، هیچ وقت بیهوده‌ای نداشت. فقط درس و مطالعه. تفریح جلال‌الدین یاد گرفتن خط بود. هنری که مثل شاعری و علم‌ آموزی، ارثیه‌ی خانوادگی‌شان بود. سنگین‌ترین برنامه‌های جلال‌الدین، درس پدر بود. میرزا‌ابوالقاسم، خودش اهل علم و ادب بود و در اشعارش به «طرب» متخلص بود. جلال، بعضی شب‌ها در همان اتاق پدر، هنگام مرور درس‌های شبانه، از خستگی به خواب می‌رفت و مادرش او را تا بسترش می‌برد و می‌خواباند.

از میان 60 حجره‌ای که مدرسه‌ی نیماورد با آن بزرگی‌ و شهرتش داشت، کوچک‌ترین و تاریک‌ترینش نصیب جلال‌الدین و برادرش شده بود. نیماورد مدرسه‌ی معروف و بزرگی در اصفهان بود که جلال و برادرش چند سال بعد از قدیسه وارد آن شدند. اما آن اتاق تنگ و تاریک هم مانعی برای آن‌ها نبود. البته او همه‌ی 20 سال تحصیلش در مدرسه‌ی نیماورد را در همان حجره نماند. حالا بعد از 20 سال او از بقیه‌ی هم‌شاگردی‌هایش پیش افتاده بود. آن‌قدر که همان‌جا مشغول تدریس شد.

سال‌های تلخ و شیرین

یک تومان برای هر هزار سطر کتاب نوشتن! این درآمد جلال در هر یک ماه بود. از سن 12 سالگی که جلال پدرش را از دست داده بود، زندگی روی فقیرانه‌اش را نشان خانواده‌ی جلال داده بود؛ اما حتی این فقر شدید هم جلو پیش‌رفت او را نگرفت. جلال‌الدین در این مدت با رشته‌های مختلف علوم عقلی و نقلی آشنا شد و با وجود فقر مالی بسیار شدید، مدارج علمی بالای زمان خود را کسب کرد. تربیت پدر در همان دوازده سال، برای پرورش فرزندی سخت‌کوش و خستگی‌ناپذیر کافی بود. پدر که از دنیا رفت، نقش مادر فرهیخته‌ی جلال پررنگ‌تر از قبل شد. او از وقتی که به همسری میرزا‌ابوالقاسم درآمد، به توصیه‌ی‌‌ شوهرش به تحصیل پرداخت و زنی فاضل شد. مطالعات و تحصیلات بی‌بی تا آن‌جا بود که قرآن، روایات، دعاها و همچنین کتاب‌های نظم و نثر فارسی و حتی منشات و قطعات مشکل را به درستی می‌خواند و معنی می‌کرد. جلال خیلی از یادگیری‌های دوره‌ی خردسالی‌اش را مدیون بی‌بی است. بانویی که در طول عمر 85 ساله‌اش، بیش از 500 نفر از دختران و زنان شهر را با‌سواد کرد و در سال 1337 رخت از جهان فرو بست.

استاد همایی، تدریس را از مدارس قدیم شروع کرد و در مدارس جدید ادامه داد. مدتی بعد او را به تهران منتقل کردند تا آن‌جا در دبیرستان دارالفنون تدریس کند. در این دوره استاد همایی، شاگردان بزرگی مانند دکتر ذبیح‌الله صفا، دکتر حسین خطیبی و دکتر اکبر شهابی را تربیت کرد. کمی که گذشت، دانشگاه تهران هم تأسیس شد و دانشکده‌ی ادبیات هم از اولین دانشکده‌های آن بود. استاد همایی، از اولین اساتیدی بود که به دانشگاه تهران دعوت شد و سال‌های سال درس‌های فقه و ادبیات و زبان فارسی را در دوره‌های کارشناسی ارشد و دکتری تدریس کرد.

نیم قرن تدریس

از سال 1300 که استاد همایی کار تدریسش را رسماً آغاز کرد تا سال 1345 که از دانشگاه تهران بازنشست شد، حدود نیم قرن می‌شود. این جدای از درس دادن‌های او در دوره‌ی کودکی و مکتب‌خانه است. بیش از 50 عنوان کتاب و مقاله‌ی علمی از او به جای مانده است که بسیاری از آن‌ها مربوط به سال‌های بعد از بازنشستگی اوست و هر یک می‌تواند به تنهایی نمونه‌‌ی شایسته‌ای برای نشان دادن مقام علمی این علامه‌ی بزرگ باشد. کتاب‌های او در مورد مولانا، حافظ، غزالی، عطار، خیام و غیره، اکنون منبع دانش‌پژوهان ادبیات فارسی است. کتاب‌های فارسی دبیرستان و ابتدایی او، سال‌های سال در مدرسه‌ها تدریس می‌شد و هنوز هم محتوای بسیاری از کتاب‌های درسی، برگرفته از تلاش‌های اوست. استاد همایی در سال 1308 به خاطر تألیف کتاب‌های درسی، به نشان علمی درجه‌ی دوم و مدال علمی درجه‌ی اول کشور دست یافت. سرانجام در سال 1359، استاد جلال‌الدین همایی بعد از 81 سال تلاش صحنه‌ی روزگار را وداع گفت.

داستان لحظه‌‌‌های آخر استاد همایی، از زبان دخترش مینودخت شنیدن دارد: «شنبه شب، ششم ماه رمضان 1400 هجری قمری، در حالی که خواهر بزرگم کنارش بود و قصیده‌ای از همای شیرازی در مدح مولا علی(ع) می‌خواند، ساعت 9 شب دیده از جهان فرو بست. بعد از ظهر روز یک‌شنبه، هم‌راه جسد ایشان از تهران به اصفهان زادگاه اصلی ایشان سفر کردیم و در تکیه‌ی لسان‌الارض در حالی که هنوز آفتاب غروب نکرده بود، به خاک سپرده شد.»

CAPTCHA Image