وقتی خدا بهار را به خانه‌ی‌‌مان برگرداند

نویسنده


مادر دو تا ماهی می‌اندازد توی تنگ؛ یکی چشم تلسکوپی سیاه و یکی دم پری و قرمز.

مادر عید را با اسفند، عود، گل‌های سنبل و همیشه بهار و سینره می‌آورد. مادر عید را از توی خیابان، از روی شاخه‌ها، از نفس کوچه‌ی‌‌مان توی خانه می‌آورد.

من نشسته‌ام روبه‌روی پنجره‌‌، شکوفه‌ها را می‌شمارم، آدم‌ها را با لباس‌های تمیز و اوتو کشیده می‌شمارم، خانم‌های سبزه‌ به دست را می‌شمارم، روسری‌های گل‌‌درشت پیرزن‌ها را می‌شمارم و عید را به آغوش می‌کشم.

بهار یعنی خدا یک بار دیگر زمین را زنده می‌کند. خدا از آن بالا یک مشت شکوفه می‌پاشد روی شاخه‌های خالی درخت‌ها. خدا خودش شکوفه‌‌های رز، بادام و محمدی را باز می‌کند. خدا دست گرم خورشید را می‌اندازد روی رخت‌خواب‌های ولوی هفت صبح. خدا مهربان‌تر از همیشه خانه‌ی‌‌مان را دوباره گرم می‌کند.

پدر آرام آرام شوفاژها را می‌بندد. در حیاط را باز می‌گذارد. ارزن و گندم می‌پاشد توی حیاط. حیاط‌مان سقف ندارد. گنجشک‌ها بی‌اجازه می‌آیند توی حیاط. پرستوهای از سفر برگشته روی درخت توت، خستگی در می‌کنند و نفس حیاط بوی گل می‌گیرد.

وقتی داریم بند کفش‌های‌مان را سفت می‌کنیم، پدر جلو آینه، مویش را شانه می‌کند پشت گوشش و مادر هم هم‌راهش می‌شود؛ یعنی داریم می‌رویم خانه‌ی فامیل. پدر یک گلدان گل سینره می‌خرد. پدر می‌گوید رفتن به خانه‌ی بستگان یعنی صله‌ی رحم. پدر می‌گوید برای این‌که خدا بیش‌تر دوست‌مان داشته باشد باید خانه‌ی فامیل برویم و از حال هم‌دیگر بی‌خبر نمانیم. پدر می‌گوید دور هم باشیم، آجیل بخوریم، شیرینی بخریم، به هم‌دیگر عیدی بدهیم تا خدا شاد شود و به روی‌مان لبخند بزند.

امسال سارا و رویا هم نمی‌روند طالقان. مادربزرگ‌شان تازه از دنیا رفته و عید، همه سر خاک مادربزرگ‌شان جمع می‌شوند. سارا دلش یک عید شاد می‌خواهد، اما عید امسال همه‌اش غصه است. وقتی از سر خاک می‌آیند می‌بینم خنده روی لبش نشسته. می‌گوید سر خاک سفره‌ی هفت‌سین انداختیم و کلی از خاطرات مادربزرگ‌مان را دور هم تعریف کردیم و خندیدیم.

مرضیه تمام عید را برنامه‌ریزی کرده است. می‌داند چند ساعت باید پای رایانه باشد و چند ساعت عربی، ریاضی و زبان بخواند. مرضیه همه‌ی زندگی‌اش، حتی روزهای خوش‌رنگ عیدش را برنامه‌ریزی کرده.

محمد اما امسال عید، شهرشان نیست. می‌خواهند با پدر، مادر و خواهرش بشوند مارکوپولو. از اهواز، شیراز، کرمان و یزد بگذرند. بروند حافظیه و تخت‌جمشید، شاهچراغ و بلندی‌های یزد. بروند بادگیرها را ببینند و خاک کویر را بو کنند. بروند ابیانه و کلی عکس از خانه‌هایی که در جهان نیست، بیندازند.

امسال مادر لباس‌های پس‌انداز شده‌ی فصل بهار را زودتر در می‌آورد. کفش‌های من و خواهرهایم را می‌شوید. سبزه‌ی گندم، ماش و عدس می‌اندازد و کوزه‌های مادر، جلو آفتاب اسفند زود سبز می‌شوند.

از حسام می‌پرسم قشنگ‌ترین جمله‌ای که درباره‌ی بهار شنیده‌ای چه بوده؟ می‌گوید: «روی دیوار یک اتوبان خواندم: هر وقت بهار آمد قیامت را بسیار یاد کنید. (رسول اکرم(ص)»

CAPTCHA Image