آقای دکتر گفت: «دهن‌تو وا کن. آااااا. آااااا.»

دهن‌مو وا کردم: «آاااا. آااا.»

با دهن باز که نمی‌شه حرف زد. با دهن باز ولی می‌شه فکر کرد. پس فکر کردم وقتی بزرگ بزرگ شدم یه دکتر می‌‌شیم و هزار تا بستنی می‌خورم و هزار تا چوب بستنی رو تو دهن هزار تا بچه فرو می‌کنم و هزار بار می‌گم: «بگو آاااا. آاااا.»

آقای دکتر گفت: «چراغ قوه لطفاً!»

آقای دکتر با چراغ قوه رفت توی غار دهن من. شبیه فیلم‌های ترسناک، لای دندونام قدم زد و من صدای هو‌هو درآوردم تا بترسه. آقای دکتر گفت: «اون‌جارو. یه مهمونی کوچیکه ته حلقت. یه مهمونی با غولای گنده‌ی ترسناک.»

می‌خواستم بپرسم: «غولا چه رنگی‌اند آقای دکتر؟» آقای دکتر خودش جواب داد: «یه عالم غول بنفش. آهنگ گذاشتن. درد داره؟»

عرق کردم. پاهای غولا رو ته حلقم حس کردم و سرمو تکون دادم که یعنی آره، خیلی هم.

آقای دکتر گفت: «گوشی پزشکی لطفاً!»

گوشی رو گذاشت رو سینه‌ام و گوم گوم صدا شنید از لای دنده‌هام. گفت: «به به! صدای آهنگ‌شون تا این‌جا میاد.»

آقای دکتر گفت: «اشکال داره مهمونی‌شون رو به هم بریزیم؟»

سرمو تکون دادم که یعنی نه، اشکالی نداره.

بعد با خودم گفتم: «اگه مهمونی تولد باشه چی؟ اگه تولد یه بچه‌غول باشه چی؟ اگه بچه‌غول موهای سیخ سیخی بنفش داشته باشه چی؟»

آقای دکتر گفت: «بپر روی تخت.»

کسی کفش‌هامو کند و واروم کرد روی تخت. عرق‌های پیشونی‌ام تخت رو که سبز بود سبز پر‌رنگ کردن. کسی که لبخند مهربون و لباس سفیدی داشت با یه آمپول نوک‌تیز اومد طرفم. زدم زیر گریه و اشک‌هام تخت رو که سبز پررنگ بود پررنگ‌تر کردن. دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:‌ «این من نیستم. این بچه‌غوله که مهمونیش به هم ریخته. داره گریه می‌کنه.»

یه قطره‌ی درشت اشک از رو صورتم سُر خورد.

آقای دکتر گفت: «نفر بعد لطفاً!»

رؤیا زنده‌بودی‌- شیراز

CAPTCHA Image