نویسنده
خواندید: «عُزیر» برای رفتن به سفر از خانه بیرون آمد. سر راه به باغ رفت و یک سبد انجیر چید و روی الاغش گذاشت. در راه روی الاغ به خواب رفت. الاغ او را به بیراهه برد. وقتی بیدار شد از دور روستایی را دید. مردم روستا همه مرده و استخوانهایشان پوسیده بود. عزیر در آنجا پیاده شد و با خود گفت: «خدا چگونه اینها را زنده میکند؟» خداوند نیز او را میراند. صد سال گذشت. سپس خداوند او و الاغش را دوباره زنده کرد. آنگاه فرشتهای پیش او آمد و به او گفت: «تو خواب نبودهای، بلکه صدسال است که مرده بودهای. اکنون به استخوانهای الاغت نگاه کن و ببین که چگونه زنده میشود.»
ادامهی داستان:
«عُزَیر» به آنجا که الاغش را گذاشته بود نگاه کرد. جز مشتی استخوان و خاک چیز دیگری مقابل چشمانش نبود؛ ولی ناگهان خاکها زیر و رو شدند. انگار زلزلهی کوچکی آمده بود! استخوانهای پوسیده از زیر خاک بیرون افتادند، به حرکت درآمدند و به همدیگر چسبیدند. عزیر بهتزده نگاه میکرد. انگار یک دست ناپیدا استخوانها را به هم پیوند میداد! استخوانها به هم چسبیدند. اسکلت حیوان آشکار شد. سپس روی استخوان، پوست و گوشت رویید و الاغ مثل اولش شد و سرپا ایستاد. سر و گوشش را تکان داد و صدای عرعر از گلویش بلند شد. عزیر با حیرت به اطرافش و به آسمان نگاه کرد: «خدایا! میدانم که تو بر هر کاری توانایی.»
عزیر از جا برخاست. سبد انجیرهایش را هم برداشت، سوار الاغش شد و راه افتاد.
روز بعد از راه رسیده بود. عزیر بالأخره شهر خودش را پیدا کرد؛ امّا شهر خیلی عوض شده بود. خانهها کوچک و کوچهها یکطور دیگر بودند. آدمها هم آدمهای دیروزی نبودند. عزیر نمیتوانست کسی را بشناسد. به هرجا و هرکس که نگاه میکرد برایش غریبه بود. مردم هم با تعجب به او و به لباسهایش نگاه میکردند. عزیر میدید که حتی لباسهای مردم شهر هم یک طور دیگر شده است. عزیر همهی شهر را زیر پا گذاشت. به همهی کوچهها سر کشید. به جایی که خیال میکرد خانهاش آنجاست هم رفت؛ امّا هیچکس نبود؛ یعنی آشنایی که بتواند سراغی از او بگیرد پیدا نکرد. سرانجام دَمِ درِ یک خانه پیرزنی نابینا را دید. عزیر از الاغ پیاده شد و به سوی او رفت. ناگهان در دلش احساس آشنایی با پیرزن به او دست داد. پیرزن نابینا و خیلی پیر بود. عزیر جلو او ایستاد و خوب به او نگاه کرد. پیرزن فهمید که کسی جلو او ایستاده است. عزیر از لای در خانه داخل آن را نگاه کرد. آنجا برایش آشنا بود. عزیر با خوشحالی یک قدم جلو رفت و گفت: «آیا اینجا خانهی عزیر است؟»
پیرزن نابینا سرش را بلند کرد و با صدای لرزانی گفت: «آری، اینجا خانهی عزیر است» و بعد دانهای اشک از چشمان نابینایش پایین غلتید. سپس با صدای پر از غصهای گفت: «تو کیستی؟ عزیر خیلی وقت است که گم شده و همه او را فراموش کردهاند.» عزیر دیگر مادر خود را شناخته بود. جلو پیرزن رفت، دست به صورت چروکیدهی او کشید و اشکهایش را پاک کرد: «چگونه فرزند خودت را نمیشناسی؟ من عزیر هستم.»
پیرزن به سختی و با اندوه لبخند زد: «میخواهی سر به سر من بگذاری، من پیرزن رنجکشیدهای هستم. مرا رها کن و برو. گفتم که عزیر سالهای زیادی است که گم شده و هیچکس از او خبر ندارد.»
- من فرزندت هستم، مادر. خودِ عزیر.
پیرزن گفت: «چطور ممکن است تو عزیرِ پیامبر باشی.»
عزیر گفت: «آری مادر، خدای بزرگ جان مرا گرفت. مرا به دنیای مردهها برد. من صد سال مرده بودم و حالا دوباره زنده شدهام.» پیرزن نمیتوانست حرف او را باور کند و دوباره گفت: «فرزند، مرا رها کن و برو. آخر چرا میخواهی سر به سر یک پیرزن نابینا و رنجور بگذاری!» عزیر دوباره اصرار کرد و حرفهایش را تکرار کرد. پیرزن گفت: «به تو گفتم که عزیر پیامبر خدا بود. او مردی بود که همیشه دعایش به درگاه خدا قبول میشد. اگر تو عزیر هستی، دعا کن تا خداوند چشمانم را به من بازگرداند و این ضعف و پیری از من دور شود.»
عزیر سرش را به آسمان بالا برد و دعا کرد، همان لحظه چشمان پیرزن شفا یافت و باز شد. اولین چیزی که به چشم دید چهرهی زیبا و آشنای پسر گمشدهاش بود. عزیر به همان شکل و قیافهی صد سال قبل بود. پیرزن بیاختیار جلو دوید، فرزندش را در آغوش گرفت و صورت عزیر را غرق در بوسه کرد. سپس فریاد کشید و اهل خانه و محله را دور خودش جمع کرد. خبر بازگشت عزیر در شهر پیچید. پیرزن دست فرزندش را گرفته بود، به این سو و آن سو میرفت و داستان پیدا شدن عزیر را تعریف میکرد. آنهایی که پیرزن نابینا را دیده بودند با بهت و حیرت به چشمان او که بینا شده بود نگاه میکردند. پیرزن همهی فرزندان و نوههایش را خبر کرد. طولی نکشید که بنیاسراییل برای دیدن عزیر پیامبر دور هم جمع شدند. یکی از پسران عزیر جلو آمده بود و با تعجب به پدر جوان خود نگاه میکرد. همهی بنیاسراییل با ناباوری سرشان را تکان میدادند. نوههای عزیر هم به حیرت افتاده بودند. چطور ممکن بود پدربزرگشان اینقدر جوان باشد!
سرانجام یکی از نوههای عزیر از میان جمع بلند شد، جلو عزیر آمد و گفت: «میگویند عزیر روی شانهاش یک نشانهای داشت.» عزیر فوری لباسش را عقب برد. نشانهای همچنان روی شانهی او بود. همه سرک کشیدند و نشانه را دیدند؛ امّا هنوز بعضی پچپچ میکردند و با ناباوری عزیر را برانداز میکردند. یکی دیگر از میان آنها بلند شد. او پیرمرد کاملی بود:
- ای عزیر! تو روزگاری را که پادشاه ظالمی به نام «بُختالنصر» به بیتالمقدس حمله کرد یادت هست؟
عزیر سر تکان داد. آن زمان بختالنصر بیتالمقدس را ویران کرد و همهی نسخههای تورات را از بین برد. در آن زمان فقط چند نفر تورات را حفظ بودند که یکی از آنها عزیر بود. عزیر تا آن لحظه ساکت بود و به حرفهای آنها گوش میداد؛ امّا ناگهان لب به سخن گشود و آیههای تورات را یکی یکی از حفظ خواند. صدای او گرم و دلنشین بود و در دلها اثر میکرد. دیگر جای انکاری باقی نمانده بود. همه فهمیدند که او خود عزیر است که حالا پس از صد سال دوباره بازگشته است. بنیاسراییل دور او جمع شدند و با او پیمان بستند تا همراه او دستورهای تورات را به کار ببندند و خدای بزرگ را عبادت کنند. عزیر بیست سال دیگر در میان مردم زندگی کرد و بنیاسراییل را به سوی خدا دعوت کرد. سالها گذشت و گروهی از بنیاسراییل دوباره از راه خدا منحرف شدند و گفتند: «عُزیر پسر خداست.»(1)
1) سورهی توبه، آیهی 30.
ارسال نظر در مورد این مقاله