نویسنده
روشنش کرد، اما هرچه منتظر ماند سیستم بالا نیامد. با سیمها ور رفت و دوباره کلید زد، اما بیفایده بود. برگشت و گفت: «مامان! بازهم آبجی به کامپیوتر دست زده؟»
مادر که دستمال خیس را روی دیوار آشپزخانه میکشید، گفت: «نه پسرم، امروز پسرخاله آمده بود اینجا. اول سراغ تو را گرفت. وقتی دید نیستی سراغ کامپیوترت را گرفت. با کامپیوتر کار داشت. روشن کرد و کارش را انجام داد و رفت.»
داوود محکم با مشت زد روی میز: «ای لعنتی! این پسره چهقدر پرروست. بیاجازه آمده و دستگاهم را خراب کرده و رفته.»
مادر با یک بشقاب انگور آمد و گفت: «نه داوودجان، حسن از من اجازه گرفت. گفتم که میخواست ببیندت، اما دیر کردی. بعدش هم بهم گفت دستگاهت ایراد دارد و این حرفها.»
- ایراد! خودش ایراد دارد. پسرهی پررو کارش همین است. هر سری میآید و یک وسیلهام را خراب میکند و میرود.
مادر بشقاب را روی میز گذاشت و گفت: «نه، این حرفها را نزن. خب شاید ایراد از دستگاه بوده.»
- نه مادر، هیچ ایرادی ندارد.
عصبانی بود. از جا بلند شد به طرف چوبلباسی رفت و گفت: «الآن میروم حسابش را کف دستش میگذارم.»
مادر جلوش را گرفت و گفت: «چیزی نشده که. حالا بنشین میوهات را بخور. شب بابا میآید درست میکند.»
- نه، تا حسابش را نرسم دلم خنک نمیشود. دلش کتک میخواهد. باید برم جلو مادرجونش حالش را بگیرم.
مادر دستش را جلو دهانش گذاشت و گفت: «اِ اِ اِ... آدم با پسرخالهاش اینطور رفتار میکند. او یک اشتباهی کرد، قبول؛ اما تو نباید اینطور از کوره در بروی. برای خودت ضرر دارد.»
- نه، اصلاً هم ضرر ندارد. باید بچههای پررو را ادب کرد. هرکه میخواهد باشد. ولم کن میخواهم بروم.
با دست، محکم مادرش را کنار زد و رفت. هرچه مادر صدایش زد فایده نداشت. خدا خدا میکرد اتفاقی نیفتد. مادر از توی کشو، اسکناسی برداشت و انداخت توی قلکی که روی تاقچه بود. بعد گفت: «خدایا خودت رحم کن!»
رفت سراغ تلفن تا به خواهرش زنگ بزند که داوود با توپ پر دارد میآید. حواسش باشد و نگذارد دعوا راه بیندازد. شمارهی خواهرش را گرفت، اما کسی گوشی را برنمیداشت. از دست پسرش کلافه شده بود. نمیدانست چهکار کند. فقط دعا کرد که آخر قصه خوش باشد. در همین حال و هوا بود که زنگ خانه به صدا درآمد. فوری رفت در را باز کرد. حسن بود. عرق روی صورتش نشسته بود. پسری همسن و سال او همراهش بود. خواست چیزی به پسر خواهرش بگوید که حسن گفت: «سلام خاله! داوود نیامد؟» فوری به دوستش اشاره کرد و گفت: «این دوستم محسن است. متخصص و مغز کامپیوتر. دستگاه داوود ایراد داشت. دوستم را آوردم که اگر اجازه بدهید بیاید و درستش کند.»
دهان مادر از تعجب باز مانده بود. حسن اجازه نداده بود خالهاش حرف بزند. با این حال خوشحال شد. در را تا آخر باز کرد و رفتند توی اتاق.
مادر پرسید: «حسن! مادرت کجاست؟ هرچی زنگ میزنم نیستش.»
حسن دستگاه را به محسن نشان داد و گفت: «مادر با آبجی رفتن بازار خرید. جهیزیه جور کردن هم سخت است. راستی داوود کجاست؟»
مادر خیالش راحت شد. کسی خانه نبود که داوود با توپ و تشر برود. گفت: «داوود؟ داوود الآن میآید. رفته بیرون.»
نیم ساعتی دو نفری پای کامپیوتر نشستند و محسن هنرش را به دوستش نشان داد و گفت: «دستگاه ویروسی شده. همهاش تقصیر این فلشی بود که توی دستگاه گذاشته بودی.» و یک ویروسکش جدید برای دستگاه نصب کرد.
کارشان تمام شده بود. هنوز داوود نیامده بود. حسن با خجالت رفت آشپزخانه و گفت: «خالهجان، ببخشید که امروز برایتان دردسر درست کردیم. من باعث شدم دستگاه داوود خراب شود. بیزحمت یک لیوان آب خنک بدهید که دوستم حسابی تشنه است.»
مادر دو لیوان شربت به آنها داد. شربت را که سر کشیدند، حسن لیوانها را به آشپزخانه آورد و گفت: «مثل اینکه امروز قسمت نیست داوود را ببینیم. دستگاهش مثل اول شده. فقط بهش بگویید مواظب باشد دستگاه ویروسی نشود.»
مادر هرچه اصرار کرد آنها بمانند تا داوود بیاید، قبول نکردند. رفتند و مادر نفس راحتی کشید؛ اما باز دلشوره داشت؛ چون ممکن بود سر راه همدیگر را ببینند و المشنگهای راه بیفتد.
دوباره شمارهی خواهرش را گرفت. هنوز نیامده بود. بیقرار بود. خدا خدا میکرد که پسرخالهها سر کامپیوتر به جان هم نیفتند. کمی که گذشت داوود عرق کرده و نفسزنان آمد. وارد اتاق که شد دید دستگاهش روشن است. با تعجب پرسید: «چی شد؟ این دستگاه که روشن است.» و مادر ماجرا را برای داوود تعریف کرد.
داوود به طرف دستگاه رفت. نشست و در دلش گفت: «خوب شد پسرخاله را امروز ندیدم ها؛ وگرنه مصیبت میشد.»
مادر آمد و دستی روی سر پسرش کشید و گفت: «آدمها بعضی وقتها اشتباه میکنند، گذشت هم چیز خوبی است.»
در مجازات خطاکار شتاب مکن و میان خطا و مجازات راهی برای عذرخواهی قرار بده.
امام حسن(ع)
ارسال نظر در مورد این مقاله