نویسنده
شبانگاه است.
در خیالم نرم و سبکبال به پرواز آمدهام.
فکرم خیز برداشته.
شعلههای خیالم تا ستارهها میرسد.
زمستان، بساطش را برچیده.
نقاش طبیعت، بر دیوارهای بارانخورده، پشتبامهای به برف نشسته و زمینها، خطهای فریبنده گشوده.
از خود میپرسم: «چکاوک بهار را به ارمغان آورده؟ این بهار است که سری به حجرههای کوچک دلم زده؟»
سوار بر پاره ابر سفیدی، دنیا را درمینوردم. دریاها و خشکیها را طی میکنم. از شهرها و آبادیها میگذرم. کوه و تپه را سیاحت میکنم و جنگل را میپیمایم.
از شوق و شور دلم قیلی ویلی میرود.
به اشتیاق دیدن بهار، کوچههای دلم را با شاخههای گل زینت میبخشم.
مردم را درخشان میبینم.
سبد سبد دوستی بر مردم بهاری پاش پاش میکنم.
به همه سلام میدهم.
به درختان سلام میکنم.
میاندیشم:
همه به انتظار بهار نشستهاند.
درختان و پرندگان زیبا،
پروانههای نشسته بر گلها،
و آری، آری
همان زنبورکان عسل.
همه را میبینم.
همه جا را میبینم.
رگ گلها پر از خون بهار سبز است.
ارسال نظر در مورد این مقاله