نفت تمام شده بود. بخاری نفتی دوباره خاموش شده بود. بیرون برف شدیدی میبارید و هوا خیلی سرد بود. رضا و خواهرهایش هرچه لباس پشمی داشتند پوشیدند و زیر لحاف خزیدند. سعی میکردند خود را گرم کنند؛ ولی فایدهای نداشت. رضا زیر لحاف نگاهش به کتری بود که کی آب به جوش میآید. وقتی چای را دم کرد، یک استکان برای مادرش ریخت که سخت مریض بود. رضا سعی میکرد ناراحتیاش را در ظاهر نشان ندهد؛ ولی درونش از بیماری مادر غمگین بود. دوری پدرش بیشتر آزارش میداد. پدر برای کارکردن به شهر رفته و هنوز برنگشته بود.
استکانی چای هم برای پیرمرد همسایه که پشتبام کاهگلی خانه را پارو میکرد ریخت و از در اتاق بیرون رفت. همانطور که از پلهها پایین میرفت، پیرمرد هم کارش را تمام کرده بود و پارو به دست از نردبان پایین میآمد. پارو را به دیوار تکیه داد و دستکشهای خیس را با دستکشهای خشکش عوض کرد. بینی و گونههایش قرمز شده بودند. رضا استکان چای را به او داد و او هم با لبخند تشکر کرد. دستکشهای پیرمرد را مادر رضا بافته. او همیشه بافتنی میبافد و در بازار میفروشد. رضا میگذارد او چای را آرامآرام بنوشد و دوباره از پلهها برای آوردن بشکهی خالی نفت بالا رفت. پیرمرد همیشه وقتی برای خرید نفت میرفت برای آنها هم نفت میخرید. مادر پول نفت را به او میداد؛ ولی او قبول نمیکرد و میگفت: «شما هم مثل بچههای نداشتهی من.» بعد دست به سر رضا میکشید و میگفت: «به موقعش این گلپسرم پس میده.»
مادر همیشه به رضا میگفت: «باباپیری مرد شریفی است.» همانطور که رضا او را مثل پدربزرگش دوست میداشت، باباپیری هم مادرش را مثل دختر خودش دوست داشت. باباپیری هرسال در و پنجرههای خانه را تعمیر میکرد. حصار دور خانه را هم میکشید. رضا بشکهی خالی نفت را کنار بشکهی او گذاشت. باباپیری استکان خالی را به دست رضا داد و به صورتش لبخند زد. خم شد، بشکهها را برداشت و به راه افتاد. کنار درِچوبی حیاط ایستاد و به رضا نگاه کرد تا برگردد. رضا هم برای خداحافظی دست تکان داد. او هم دستش را همراه بشکه بالا برد و تکان داد.
صدای تلفن همراه او را به حال خود آورد. گلهایی را که در دست داشت روی مزار گذاشت؛ مزار پیرمرد نامآشنا و عزیزش. گونههای خیسش را با پشت دست پاک کرد و تلفن را جواب داد. آن طرف خط: «آقای مهندس لطفاً تشریف بیاورید! دیگه موقع افتتاحه.»
رضا دو قدم برداشت که برگردد. ناگهان متوجه نگاه کنجکاوانهی کودکی شد. نزدیک او رفت و گفت: «چیزی میخواهی پسرم؟»
پسرک گفت: «شما همان آقای مهندسی هستید که خیلی زحمت کشیدید که گاز به ده ما بیاد، آره؟ مادرم میگه شما آدم شریفی هستید. اسمتون چیه؟»
رضا نگاهی به چهرهاش انداخت! انگاه کودکیاش را در او میدید. لبخندی زد و آرام در گوشش گفت: «مرا باباپیری صدا بزن.»
فاطمه مظفری- کاشان
ارسال نظر در مورد این مقاله