علمدار آیهی علم
دانهای در خاک بودم، بیخبر از آسمان، بیخبر از نور، بیخبر از زندگی. در فضای بستهی خاک و هوای دمکردهی نادانی، نفسهای تنگ میکشیدم. روز قبل از کلاس اول، چه آسمان تاریکی داشتم و چه خلسهی تاریکی را در درونم حس میکردم. یادم میآید آن روز چهقدر سرگردان بودم و در ظلمت نادانی به ناکجاهای دور نگاه میکردم. ولی بعد از آنکه تو را شناختم، کهکشان راه شیری آسمان ظلمتم شدی. پدر و مادرم دانهی وجودم را پروریدند و مرا در دستان گرم تو ای باغبان مهربان گذاردند، و تو چه خوب الفبای زندگی را در گوشم زمزمه کردی. نور زندگی تو، به من راه آسمان را یاد داد و کهکشان تو، ناکجاها را برایم معنا کرد. تو بودی که به من الفبای رویش و روییدن را آموختی و روح و روانم را شکل دادی. تو را حس میکنم در نون والقلم آیهی وحی الهی در اقرأ بسمک الذی خلق جبرئیل در غار حرا و در حکمت لقمان نبی. یادم هست در رؤیاهای کودکیام آن هنگام که در سال اول، حروف کلمهی آب را یاد گرفتم، در تاریکی شبانه، شهابسنگی درخشان در آسمان خانهیمان درنوردید و من با دیدن این نور، تند و تیز معلّم کلاس اوّل را در ذهنم مجسم کردم؛ زیرا با همان یادگرفتن دوحرف، رازهای ناگشودنی هستی، رو به چشمانم باز شده بود. در آهنگ آب تو را میشنوم. در نمنم باران طراوت زمزمههای تو را حس میکنم. تو باغبان زندگیام بودی؛ همانطور که جسمم رشد میکرد با آن روح و روانم را رشد دادی. زندگیام زورقی است دستخوش طوفان. تو نوح منی. زورقم را به تو سپردم تا آن را به درگاه نیلوفری خدایت ببری. مرا متبرک کن ای کسی که در مسائل هستی جاودان حضرت خضر، و در نماد رؤیای یوسف حکیم ماه هستی! متبرکم گردان تا بیاموزم هرچه را آنگونه که میبینی ببینم و به همه چنان که تو، عشق بورزم. متبرکم کن تا یگانه درسی را که نیازمندش هستم بیاموزم. اتکای کامل به خدایت را بیاموزم. مرا متبرک گردان و از خزانهی بیکران دانشت موهبت تواضع را به من ببخش تا آنچه میخواهی شوم.
میدانم عمل به گفتار تو، برای تو بهترین هدیه است. پس از خدایم میخواهم اگر نه همانند علی، ولی در سایهساری از آموزههای علی، عبد و بندهی معلم باشم. از خدا میخواهم که صراط مستقیم را با کلام خوب تو معنا کنم و از مغضوبین و ضالین روزگار دوری گزینم؛ چرا که یقین دارم تو از گروه انعمت علیهم هستی. معلم عزیزم! مرا آنچنان که میخواهی بساز.
مرجان رستمیان- مشهد
من و انسانیت
در کوچههای بیعابر خیال گذر میکنم. رنگ سبز به قلب کوچکم، آرامشی بزرگ میبخشد. با خود میاندیشم: «چه خوب است که سرتاسر جهان یکرنگ شود. اگر انسانیت پیش از افول، از دروازهی ایمان بگذرد که چه خوب است...» آبها نباید به مرداب سرازیر شوند. باید آبها را به سمت کویر سوق داد. من و انسانیت عطر دلانگیز گلها را با هم قسمت کردیم. دلها پرندگانی در قفساند و قفل این قفس شکسته و زنگار بسته به آسانی باز نمیشود. هر روز صبح دوباره به دنیا میآیم تا به انسانیت بگویم اگر صدای خشن رعد و برق را میشنیدی به توفان معتاد نمیشدی.
ای پرتو آدمیت که در ورطهی خیال به دنبالمان میگردی، زلالیات را توصیف میکنم! دریغ از قطرههای باران! کویر، صداقت بشری را بلعیده است. رذالت، سالهاست که به آیینهها دروغ میگوید.
ای آسمانیترین من! تو مأمنی برای پناه بردن هستی. روح سبز زندگی در وجودت جاری است. اگر باران ببارد، از رحمت تو دریا میشوم. قلب لبالب از عشقم از عرش تو سیراب میشود. من میروم تا راز آفرینش را لمس کنم و قلبم آرامش صدای یک پرندهی غریب را دارد. تپش آرام پنجره به من میگوید: «تُهی باش از همهی غمها، از همهی بیوفاییها.» و آیینه برای دلتنگیهای من بُغض میکند؛ زیرا درخت انسانیت باید آبیاری شود تا نوری از اُمید و جرقههایی از عشق در دلِ بشری تلألو کند و جلوههای زیبای زندگی را نشان دهد.»
بیژن غفاری ساروی- ساری
برو، ولی منتظرم
داری میری؟ بدون خداحافظی؟ بدون وداع؟ نمیگی دل من برات تنگ میشه؟
- باشه برو، ولی یه قولی به من بده! قول بده که زود برمیگردی و این دفعه که برگشتی برام سوغات میاری! سوغاتیای که امسال هم قرار بود بیاری، ولی بدقولی کردی و نیاوردی!
- باشه برو، ولی بدون، دلم برات تنگ میشه! دلم برای تکتک لحظهها و دقیقههایی که با هم بودیم.
- باشه برو، ولی بدون، امسال خیلی زود میری! بدون خاطرههات هیچوقت فراموشم نمیشه.
- باشه برو، ولی بدون، منتظرم تا روزی که دوباره میای و سری به من میزنی.
- باشه برو، ولی بدون، تا وقتی که برگردی حسرت ثانیههایی رو میخورم که با تو بودم، ولی نتونستم درست ازشون استفاده کنم.
- باشه برو، ولی قول بده که سال دیگر هم بعد از فصل پاییز میای و برف که همون سوغاتی منه رو میاری!
- برو، ولی برگرد ای فصل عزیز،
ای زمستان!
عاطفه اللهاکبری- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله