بهار
باد از پروانه
یک خبر آورده
عطر یک روز قشنگ
باغ را پر کرده
آفتاب آمده و
بر زمین تابیده
توی نئنوی بهار
غنچهای خوابیده
در دل پیچکها
این خبر پخش شده
روی بازوی زمین
غنچهای نقش شده
غنچهی کوچک من
به جهان میخندد
مثل هر سال زمین
دل به او میبندد
پریسا حیدری- 12 ساله- کرج
در هر زمان
میجویمش در هر کران
هم در زمین هم آسمان
شاید ازو بینم نشان
بیهیچ شک، بیهیچ گمان
در زردی برگ خزان
در پاکی آب روان
در خندههای کودکان
در چهرههای شادمان
در صوت زیبای اذان
در نقشی از رنگینکمان
در زخم دست باغبان
هر لحظه و در هر زمان
پروردگار مهربان
سیّدهاشم حسینی- تهران
بعد از پاییز
شاپرک بر گل خشکیده نشست
اشک در گوشهی چشمش پرشد
گل خشکیده نگاهش میکرد
و خزان داشت تباهش میکرد
شاپرک تلخ گریست
امّا
گل خشکیده لب از خنده نبست
شاپرک نالهکنان گفت که گل تبدار است
بهترین همدم او بیمار است
گفت از فصل خزان بیزار است
این خزان حیلهگر و مکّار است
تا خزان هست جهان بیثمر و غمبار است
گل خشکیده به گرمی خندید
شاپرک خندهی گرمش را دید
گرچه گل بود دگر خسته و زرد
ولی از عمق وجودش به سخن لب وا کرد:
نه چنین است که گفتی ای دوست
در خزان هم برکاتی نیکوست
قصّه این نیست که باید ز خزان شکوه نمود
یا ز آفات جهان گشت خمود
قصه این است:
که تا باغ و جهان هست، خزان هست
مگر جز این است؟
مهم این نیست که آمد پاییز و شده زرد درخت
مهم این است که بعد از پاییز
بوی سرسبز بهار و قدمش در راه است...
زهراسادات اعلایی
بچهی کار
چهقدر غمگین
بچهی کار
از اینکه نمیتواند
چلو بخورد و
با دیدنش
آب از دهانش میریزد
و چهقدر شاد است
از اینکه میتواند
ساندویچ بخرد
و از شادی
اشک در چشمهایش حلقه میزند.
مهسا مختاریان- مرند
ارسال نظر در مورد این مقاله