اتوبوس زندگی
اتوبوس که متوقف میشود، سوار میشوم. روی صندلی، کنار خانم پیری مینشیم. وقتی به چهرهاش نگاه میکنم به یاد مادربزرگم میافتم. آرام، صبور، مهربان و ساکت و کمی هم متفکر است. شاید در گذشتهی نهچندان دور قدم میزند و شاید حال و اوضاع امروزش را با دیروز مقایسه میکند! ایستگاه بعدی اتوبوس میایستد. چند نفر پیاده میشوند. تعدادی سوار میشوند؛ پیر، جوان، کودک و... بعضی چهرهای شاد دارند و بعضی غمگین. خوب که فکر میکنم زندگی هم مانند اتوبوس در حال عبور است. کودکانی به دنیا میآیند و سوار اتوبوس زندگی میشوند. انسانهایی از دنیا میروند؛ یعنی از اتوبوس زندگی پیاده میشوند. عدهای خندان هستند و عدهای گریان. انسان گاه بیتفاوت، گاه خشمگین و گاه خویشتندار؛ اما به هر صورت انسانهایی سوار و پیاده میشوند. گاه به مقصد میرسند و گروهی هم برای رسیدن به مقصد تلاش بیشتری میکنند. ایستگاه بعدی باید پیاده شوم، امّا نمیدانم از اتوبوس زندگی چه زمانی پیاده خواهم شد!
صغری شهبازی
ارسال نظر در مورد این مقاله