کوچه سربالا


اتوبوس زندگی

اتوبوس که متوقف می‌شود، سوار می‌شوم. روی صندلی، کنار خانم پیری می‌نشیم. وقتی به چهره‌اش نگاه می‌کنم به یاد مادربزرگم می‌افتم. آرام، صبور، مهربان و ساکت و کمی هم متفکر است. شاید در گذشته‌ی نه‌چندان دور قدم می‌زند و شاید حال و اوضاع امروزش را با دیروز مقایسه می‌کند! ایستگاه بعدی اتوبوس می‌ایستد. چند نفر پیاده می‌شوند. تعدادی سوار می‌شوند؛ پیر، جوان، کودک و‌... بعضی چهره‌ای شاد دارند و بعضی غمگین. خوب که فکر می‌کنم زندگی هم مانند اتوبوس در حال عبور است. کودکانی به دنیا می‌آیند و سوار اتوبوس زندگی می‌شوند. انسان‌هایی از دنیا می‌روند؛ یعنی از اتوبوس زندگی پیاده می‌شوند. عده‌ای خندان هستند و عده‌ای گریان. انسان گاه بی‌تفاوت، گاه خشمگین و گاه خویشتن‌دار؛ اما به هر صورت انسان‌هایی سوار و پیاده می‌شوند. گاه به مقصد می‌رسند و گروهی هم برای رسیدن به مقصد تلاش بیش‌تری می‌کنند. ایستگاه بعدی باید پیاده شوم، امّا نمی‌دانم از اتوبوس زندگی چه زمانی پیاده خواهم شد!

صغری شهبازی

CAPTCHA Image