سینی به نام سلام
هوا پر از بوی برف است و زمین پر از رنگ و و روی برف. برف باعث میشود که حس آدمها کار بیفتد و هر کس به گونهای ابراز احساسات کند. یکی با ساختن آدمبرفی، آن یکی با سرسره روی برف. دیگری با قدم زدن روی برف که صدایش مثل خرد کردن یکتکه بیسکویت موزی زیر دندان است. راستی تو برای برف چهکار کردی؟ اگر برف را ندیدی لااقل تصویرش را که دیدهای. برف به ما میگوید که همهاش نباید نشست و به یکنواختی نگاه کرد. همهاش نباید بیتفاوت بود. برف میگوید آسمانه همیشه منتظر است تا دوستانش قطرهقطره بر سرش واژههای دوستی را ببارانند. برف میآید و من همچنان به این فکر میکنم که چرا بچهها با قلم قهرند، چرا با قدم زدن روی سفیدی کاغذ قهرند. بچهها! دوستان خوب! تکانی به خودتان بدهید. داریم به آغاز سال نو نزدیک میشویم. خودتان را بهاری کنید با واژگانی از دل و جانتان. سفیدی کاغذ را با آبی خودکارتان درهم آمیزید و برای آسمانه کادو کنید. آخر چهقدر نشستن و پاییدن به اینکه آسمانه چرا برایم نامه میفرستد. چهقدر چشمانتظار ایده و سوژه ماندن. وقتی که قلم به دست نمیگیرید، چه انتظاری از نوشتن دارید. وقتی که آسمان دلتان ابری نمیشود، چگونه انتظار دارید که باران واژه ببارد...
بیایید دل به کتاب بدهید و بخوانید. بخوانید تا ذهنتان پر از واژه شود و در آستانهی بهار در مهربانی را بکوبید. گنجشکهای پر سر و صدای ذهنتان هنوز دارند جیکجیک میکنند. باور نمیکنید. چشمهایتان را ببندید و به این آوازهای ارغوانی گوش کنید و بشنوید که اطراف تنهاییتان پر است از سوژه و ایده. یکی از آنها را بقاپید و به روی سفیدی دفتر منتقل کنید. چهکار داریم که در چه قالبی میخواهید بریزید؛ داستان، شعر، خاطره، متن ادبی و... همهی اینها قالب است. اصل، نوشتن شماست. بنویسید، درددل کنید، زنگ بزنید و صدای گرمتان را به گوش آسمانه برسانید. آسمانه پیشاپیش سال خوب و پربار و پرکاری را برایتان آرزو دارد. امیدوارم سر سفرهی هفتسین که نشستهاید به یاد آسمانه باشید و در کنار سینهایتان، سینی به اسم سلامبچهها باشد.
میخواهم باز بنویسم، امّا ادامهی درددل را میسپارم به دوست همیشگی آسمانه ندا مرادیفرد...
***
دیروز که بعد از دو ساعتونیم ترافیک و بوق ماشین و شلوغی خیابانهای شهر از دانشگاه خسته و کوفته به خانه آمدم دیگر مغزم صوت میکشید. دلم فقط یک خواب راحت میخواست. آمدم توی اتاق تا لباسهایم را عوض کنم و بخوابم که از قضا...
آنقدر خوشحال شدم که خستگی دوازده ساعت تمام نشستن توی کلاس و گوش دادن به کلی فرمول و عدد و رقم از تنم رفت. وقتی مجلهی مهرماه سلامبچهها را که با پست برایم فرستاده بودید دیدم کلی ذوق کردم. آخر فکر میکردم مثل همیشه، باز یادتان میرود که ندایی هست و مثل همیشه بعد از تماسم یک شماره از مجله را که برایم میفرستید باز یادتان میرود که ندایی هست و...
خلاصه از دیدن مجله بیشتر از چاپ شدن داستانم در آن خوشحال شدم. برایم یک دلگرمی شد تا صبح زودِ روز جمعه از خواب بیدار شوم و بعد از یک هفتهی پرمشغله بنشینم و به سوژهی جدید یک داستان بعد از ماهها فکر کنم. چیزهایی نوشتم، امّا بعد از چندماه ننوشتن و به قول خودتان خشکیدن قلم خودکارم، چنگ زیادی به دل نمیزد.
راستی یک علت دیگر نوشتنم هم، اول دفتر بود. اول دفتر این ماه درست مثل یک قلقلک باعث شد دوباره شروع کنم به نوشتن. خواهش میکنم این قلقلک را از ما نگیرید و همچنان ادامه دهید. از کجا معلوم؟ شاید خیلیها با دیدن همین اول دفترها (مثل بنده) شروع به نوشتن دوباره یا نوشتن هر چه بیشتر بکنند.
راستی، سلام من را به تمام آسمانهایها و سلامبچههاییها برسان.
دوست شما
ندا مرادیفرد- صومعهسرا
ارسال نظر در مورد این مقاله