نویسنده
- مگه نون نخوردی بچه؟
ای خدا! آدم میماند به این آقاجون چه بگوید؟ خودش دو تا بالش سبک گرفته دستش و دارد عین یک شاه فاتح از پلهها بالا میرود. آنوقت من بیچاره باید زیر این تشک قلوهسنگی از کلی پله هم بالا بروم و غرولندهای آقاجون را هم به جان بخرم! زیر لب غرغر میکنم بلکه بشنود؛ اما آقاجون حسابی خوششانس شده و دارد زیر لب آوازی را زمزمه میکند. البته من فقط صدای سوت سوتی از توی دهان بیدندان آقاجون میشنوم.
- بالأخره رسیدیم!
آقاجون مثل شاعرها دستهایش را باز میکند و بالشها را تِپی میاندازد زمین. انگار نه انگار که مامان این بالشها را به شرط و شروط بهمان داده. باد خنک میخورد به پشتم و میلرزم. تشک را جایی میگذارم که فکر میکنم کمتر خاکی است. آقاجون هنوز مشغول انجام اعمال شاعرانهاش است. تکه حصیر کهنه را از روی کولر برمیدارم و روی زمین پهن میکنم. کی جرأت داره از آقاجون درخواست کمک کنه؟ تشک را روی حصیر میاندازم تا کثیف نشود. بالشها را هم از روی زمین برمیدارم و میتکانم. آقاجون مثل بچهها دستهایش را تکان میدهد و دور تا دور پشتبام با بیشترین سرعتی که در توانش است، میدود. خندهام میگیرد. اینطور وقتها یادم میرود آقاجون دست کم 60 سالی از من بزرگتر است.
- آقاجون! مواظب باشید، لبهی پشتبوم نرده نداره!
انگار به جای حرفهای من، توی گوشهای آقاجون فقط باد میرود. بالأخره از دویدن خسته میشود. نفسنفسزنان خودش را میاندازد روی تشک مشترکمان: «میبینی بچه، کیف میکنی هوا رو؟ از قدیم هم گفتند که زمین باید تشک آدم و آسمان لحافش باشه! حالا هی برو جلو اون کولر کوفتی بگیر بخواب!» بعد انگار مخاطبش عوض شده باشد: «لیاقتتون همین قدره! توی اون دخمه بخوابید و از دست درد و پا درد ناله کنید!»
من که یادم نمیآید توی خانه کسی غیر از آقاجون از دست درد و پادرد ناله کرده باشد؛ اما حدس میزنم این حرفها را دارد به بابا میزند. به بابا که مخالف روی پشتبام خوابیدن بود. میگفت: «پشتبام بدون نرده و حصار است، برای بچهها خطر دارد. کی حال دارد صبح به صبح رختخوابها را از آن بالا جمع کند و بیاورد پایین؟» ولی تو جنگ بابا و آقاجون، همیشه آقاجون برنده است؛ اما فقط به من زورش رسید که بیاوردم بالا. زل میزنم به آسمان بالای سرم؛ به ستارهها که چشمک میزنند. ستارهی دنبالهداری را در آسمان میبینم که محو میشود. انگار حس شاعرانه با تنفس هوای تازه، مثل کک میپرد توی تن آدم! آقاجون روی تشک غلت میزند. تشک خنک شده و غلتیدن رویش کیف دارد. دارد از فکر آقاجون خوشم میآید. دلم میخواهد از این به بعد هر شب تشک قلوهسنگی را کول بگیرم و بیایم اینجا بخوابم، یک نسیمش میارزد به بادهای قلابی کولر. این آقاجون هم انگاری خیلی سرش میشود.
تازه میخواهد پشت پلکهایم سنگین شود که صدای هُری میآید و بند دلم پاره میشود. آقاجون مثل اینکه از روی تشک فنری پرتاب شده باشد، سریع توی جایش مینشیند.
- صدای کولره آقاجون! بابا اینها روشنش کردن!
آقاجون زیر لب غرغر میکند و حتماً بابا را زیر بد و بیراههای رگباریاش گرفته. حق دارد. صدای کولر خیلی ناجور است. بغل کولر خوابیدهایم. با آقاجون بلند میشویم و تشک را دورتر از کولر پهن میکنیم. به لبهی پشتبام نزدیک شدهایم؛ ولی به دور شدن از صدای کولر میارزد. کمکم سر و صداهای دیگری هم به جمعمان اضافه میشود. صدای گوشنواز بوق کامیونها و ماشینها و صدای حرکتشان از زیرگذر. درست مثل اینکه از زیر گوش من و آقاجون رد میشوند. با ترس و لرز رویم را سمت آقاجون میبرم: «آقاجون! مثل اینکه داره زلزله میاد!»
- صدای ماشینهاس! زلزله کجا بود نصف شبی!
چشمهایم را میبندم و سعی میکنم به یک خواب شیرین فکر کنم؛ اما فکر خواب تنها چیزی است که توی سرم چرخ نمیزند. همش به این فکر میکنم که چرا ماشینهای توی خیابان کم نمیشوند و این آدمها چی میخواهند و کجا میخواهند بروند، آن هم در این ساعت؟ و چرا همهی کولرهای محلهی ما قراضه است و صدای لقلق و قارقارشان تمامی ندارد؟ صدای عوعوی سگ ولگردی که همیشه طرف خط آهن پلاس است بلند می شود. آقاجون این دنده و آن دنده میشود. باد موهای سرم را تکان میدهد. دستم را سریع سمت سرم میبرم. نکند سوسکی چیزی باشد؟ باز صدایی موهای تنم را سیخ سیخ میکند. صدای غرغر آقاجون یک لحظه بند نمیآید. صدای دزدگیر ماشین یکی از همسایههاست. فکر و خیال برم میدارد. نکند آن پایین دزدی باشد و یکوقت به سرش بزند که از راه پشتبام فرار کند؟ اگر یک دزد خطرناک من و آقاجون را آن بالا تنها گیر بیاورد چه؟ چشمانم را هشیار باز نگه میدارم و اطراف را میپایم. سایهی ماشینهای در حال رفتوآمد روی کولرمان میافتند. انگار شبحی دایم در حال رفت و آمد باشد. چادر شب را روی صورتم میکشم. آقاجون غلت میزند و چادرشب را از روی من میکشد. میترسم. صدای خر و پف آقاجون هنوز بلند نشده، یعنی اینکه هنوز نخوابیده. آرام و بااحتیاط میگویم: «آقاجون!»
آقاجون با صدایی خفه جواب میدهد: «هااان؟»
نمیدانم چه بگویم. اگر بگویم که دارم از ترس میلرزم، تا آخر عمر ترسو بودنم را به رخم میکشد. بالأخره صدای دزدگیر بند آمد. نفس راحتی میکشم و چشمهایم را میبندم. سعی میکنم به چیزهای خوابآور فکر کنم؛ مثلاً ریاضی که همیشه سر کلاسش چرت میزنم یا کتاب اجتماعی که موقع خواندنش خمیازه میکشم. احساس میکنم دلم لک زده برای شنیدن خروپفهای آقاجون. وقتی خرناس میکشد، خواب آدم میپرد؛ ولی الآن خیال میکنم آن صدا، زیباترین لالایی دنیاست. کمکم صدای لالایی آقاجون بلند میشود و برای اولین بار از ته دل از آقاجون ممنونم که به این بلندی خرناس میکشد؛ چون صدای آشنای خرناسش همهی صداهای مزاحم دیگر را در خود محو میکند...
- مامان! ساکت کن این بچهرو!
خواهر کوچکم باز هم گریه میکند. صدای گریهاش بدجور روی اعصابم راه میرود و نمیگذارد بقیهی خوابم را ببینم. لای چشمهایم را به زور باز میکنم: «آخه این بچه چشه؟»
چیزی که میبینم چشمهایم را کاملاً باز میکنند. اینجا که اتاق خوابمان نیست؟ دوتا گربه دارند با هم دعوا میکنند. به بغلدستم نگاه میکنم. انگار قرار بود آقاجون کنار من باشد، روی پشتبام... اما نیست! با ترس اطرافم را نگاه میکنم. همه جا تاریک است؛ حتی انگار برق ستارهها هم رفته است. آقاجون آنجا نیست که نیست! یک دفعه فکری مغزم را از کار میاندازد... آقاجون نزدیک لبهی پشتبام خوابیده بود، نکند... سریع از جا میپرم. روی زمین تاریک است و چیزی از آن بالا معلوم نیست. گربهها دعوایشان را فراموش میکنند و فرار را ترجیح میدهند. دمپاییهایم را لنگه به لنگه میپوشم و جیغ و دادکنان سمت خرپشته میدوم: «آقاجون! آقاجون! کمک! بابا! افتاد! کمک!»
پلهها را چند تا یکی میکنم. یکی- دو بار نزدیک است با مخ از پلهها بیفتم پایین. لامپ هال روشن میشود. صدای گریهی خواهر کوچکم راستی راستی بلند میشود. بابا با سر و روی آشفته میپرد بیرون: «آقاجون چی شده؟»
با پشت دست چشمهایم را پاک میکنم: «فکر کنم... فکر کنم آقاجون از لب پشتبوم افتاده... سر جاش نیست!»
صورت بابا یکدفعه گُر میگیرد. زیرشلوارش را با یک دست بالا میکشد و پابرهنه میدود سمت در خانه. نمیدانم اگر بدن آقاجون را ببینم که کنار خانه روی کپهی خاک افتاده چه حالی میشوم. ای کاش خوابم نبرده بود و هوای آقاجون را داشتم! حتماً توی خواب اینقدر غلت زده که از آن بالا پرت شده، آقاجون بیچارهام!
بابا چند بار از کنار دیوار خانه رد میشود. همچین به زمین تاریک زل زده که انگار دنبال مورچهای چیزی روی زمین است. آقاجون آنجا نیست. این یعنی آقاجون از بالای پشتبام پرت نشده. اما اگر پرت نشده پس کجاست؟ بابا میگوید: «روی پشتبوم نیست؟ خوب نگاه کردی؟»
- بله بابا!
صدایم هنوز بغضآلود است. نکند آقاجون زخمی از جا بلند شده و به زحمت خودش را نزدیک خیابان رسانده... اصلاً نمیتوانم تصورش را بکنم که آقاجون زخم و زیلی جلو ماشینها را میگیرد و با صدای ضعیف میگوید: «کمک! کمک!» بابا با قیافهای درهم وارد خانه میشود. یک لحظه به خیالم رسید که توی چشمهای بابا اشک دیدم. به پشتبام میرویم. بابا وجب به وجب پشتبام را میگردد؛ حتی زیر کولر را هم نگاه میکند؛ اما خبری از آقاجون نیست. میگویم: «برویم به اورژانس زنگ بزنیم!»
بابا با سر حرفم را تأیید میکند. وارد هال که میشویم خشکمان میزند. یک نفر جلو کولر خوابیده، پتویی را هم دور خودش پیچیده. صورت بابا دوباره سرخ میشود. مامان بیخبر از همه چیز هاج و واج نگاهمان میکند. آقاجون احتمالاً یادش رفته که پیشنهاد روی پشتبام خوابیدن از طرف چه کسی بوده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله