آبی و صورتی

نویسنده


از خاطره تا داستان

یادداشتی بر داستان: آبی

نوشته‌ی: ف.ل.بلاک

از مجموعه‌ی: پرواز و چند داستان دیگر

گفتیم که خاطرات و تجربه‌های هر نویسنده، بزرگ‌ترین منبع و مرجع او برای نوشتن داستان است. نویسنده در برخورد با هر رویداد و شخصیت، آن را به درون ذهن و دل خود می‌برد و با شخصیت، تجربه‌ها و آن‌چه خودش از سر گذرانده است مقایسه می‌کند و داستانش را می‌نویسد.

گرچه پیش‌پا افتاده‌ترین خاطره‌ها را می‌توان به طرحی برای داستان تبدیل کرد، هرچه خاطره، جذاب‌تر باشد، شانس آن برای تبدیل شدن به داستانی زیبا بیش‌تر است.

در خاطره باید تغییرهایی داد تا به شکل داستان درآید. باید خاطره را با تخیّل و احساس آمیخت. این کار شبیه پختن کیک است. آرد، تخم‌مرغ، شیر، شکر و روغن، همان تکه‌هایی از خاطره‌اند که با هم مخلوط می‌شوند تا یک‌دست شوند و برای طرح‌ریزی داستان آماده گردند. وانیل، هِل و گلاب، تخیل و احساس‌برانگیزی داستان است، و سرانجام پودر نارگیل، خلال بادام و پسته، و شکلات رنده شده، چاشنی‌هایی است که به داستان می‌افزاییم تا زیباتر و خواندنی‌تر شود. شخصیت‌پردازی جذاب، لحظه‌نگاری‌ها و جزءپردازی‌های گیرا، ماجراهای به‌هم‌پیوسته و تأثیرگذار، طنز، صحنه‌های هیجان‌انگیز، آنچه تازه و بکر است و... چاشنی‌های کیک داستان است. پیام سازنده‌ی داستان را نیز می‌توان به شمعی تشبیه کرد که در محیطی تاریک، روی کیک روشن می‌کنند تا انسان احساس کند زندگی خوب و روشن است و باید امیدوار و مهربان باشد.

ویژگی داستان آبی آن است که خانم بلاک، علاوه بر تغییرهایی که در خاطراتش داده، موجودی خیالی را به نام آبی به آن افزوده است؛ یعنی از مرز خیال‌پروری گذشته و به خیال‌آفرینی رسیده است. در خیال‌آفرینی، گاه زمان و مکان نیز خیالی است و گاهی همه‌چیز واقعی است و تنها یک عنصر خیالی به آن افزوده شده است. داستان آبی چنین است.

خلاصه‌ی داستان:

پدر و مادر لیا از هم جدا شده‌اند. پدر لیا رمان‌نویس است و مادرش شاعر. مادر ناگهان احساس کرده است زندگی‌اش ملال‌انگیز و تکراری شده است. رفته است تا حال و هوای تازه‌ای را تجربه کند و با اندوخته‌ها و احساس بهتری بازگردد. این سفر آن‌قدر برای مادر، حیاتی است که ترجیح داده است، دختر دوست‌داشتنی‌اش را با خود نبرد.

پدر لیا درهم‌ریخته است. دیگر نمی‌تواند بنویسد. نبودن همسرش او را گوشه‌گیر و ساکت کرده است. لیا به اتاقش پناه می‌برد. در آن‌جا ناگهان موجودی کوچولو و آبی‌رنگ از کمد بیرون می‌آید و همدم لیا می‌شود.

لیا در مدرسه با زیباترین دختر کلاس که چلسی نام دارد حرف می‌زند. چلسی که لباس، کفش و ظرف غذایش صورتی است می‌گوید: «من زمانی دوستی خیالی داشتم.» لیا می‌گوید: «من هم یک دوست خیالی دارم. رنگش آبی است و در کمدم زندگی می‌کند.» چلسی می‌خندد و از روی دل‌سوزی می‌گوید: «تو هنوز دوست خیالی داری؟» لیا با ناراحتی می‌گوید: «آبی خیالی نیست. واقعی است.» چلسی شکلکی درمی‌آورد و می‌رود.

پس از این ماجرا، دیگر چلسی با لیا حرف نمی‌زند. جشن تولد چلسی نزدیک می‌شود. چلسی به همه‌ی بچه‌های کلاس کارت دعوت می‌دهد. لیا تنها کسی است که دعوت نمی‌شود. خانم معلم با چلسی صحبت می‌کند و او، لیا را به جشن تولدش دعوت می‌کند. لیا نمی‌خواهد به جشن تولد چلسی برود. پدر، کارت دعوت را می‌بیند و به لیا می‌گوید: «دیگر وقتش است که به چنین جاهایی بروی.»

خانه‌ای که چلسی در آن زندگی می‌کند بزرگ و زیباست. بچه‌ها هدیه‌های‌شان را به چلسی می‌دهند. لیا برای چلسی شیشه‌ی نیمه‌خالی عطر مادرش را هدیه آورده است. این باارزش‌ترین چیزی است که دارد. فکر می‌کند چلسی خیلی خوش‌حال می‌شود. به خلاف انتظارش، چلسی با دیدن آن شیشه‌ی نیمه‌خالی، ناراحت می‌شود و آن را به گوشه‌ای پرت می‌کند. شب از نیمه می‌گذرد و بچه‌ها آماده‌ی خواب می‌شوند. چلسی به لیا می‌گوید: «کمی از دوست خیالی‌ات برای‌مان حرف بزن.» یکی دیگر از دخترها می‌گوید: «کادویی هم که آورده بودی خیالی بود.» همه می‌خندند و لیا را مسخره می‌کنند. دیگری می‌گوید: «مادرت هم از بس که تو عجیب و غریبی، گذاشت و رفت.» چلسی می‌گوید: «به نظر من که مادرش هم عجیب و غریب بود با آن موهای بلند و لباس مسخره‌ای که می‌پوشید.» لیا سرش را توی کیسه‌ی خوابش می‌کند و به آبی فکر می‌کند تا بتواند جلو گریه‌اش را بگیرد.

نزدیک صبح، آبی به لیا می‌گوید: «همه‌چیز را درباره‌ی مادرت بنویس.» روز بعد، سر کلاس، خانم معلم هم همین را می‌گوید: «موضوع انشای ما این است: کسی را که خیلی دوستش داریم.» لیا به خانه برمی‌گردد. داخل اتاقش می‌رود و در را قفل می‌کند. قلم و کاغذی برمی‌دارد و دراز می‌کشد تا درباره‌ی مادرش بنویسد. آبی از کمد بیرون می‌آید و به او کمک می‌کند. لیا می‌نویسد که مادرش چه‌قدر مهربان بود و برای او وقت می‌گذاشت. می‌نویسد که او را به جاهای دیدنی می‌برد تا زیبایی‌های دنیا را نشانش دهد. هم او را سوار اسب چوبی چرخ و فلک کرده بود و هم سوار اسب‌های واقعی. هم او را به دیدن گل‌های وحشی و طبیعت بکر می‌برد و هم انواع گل‌ها را برای دخترش در باغچه می‌کاشت.

شب‌ها زیر نور صورتی‌رنگ چراغ خواب، برایش شعر و قصه می‌خواند و قبل از آن‌که اتاق لیا را ترک کند، او را می‌بوسید و می‌گفت:‌ «من همیشه دوستت دارم. فرقی نمی‌کند کجای این کره‌ی خاکی باشم. هرجا باشم دوستت دارم.»

لیا انشایش را سر کلاس می‌خواند. همه تحت‌تأثیر قرار می‌گیرند. زنگ تفریح، چلسی خودش را به لیا می‌رساند و می‌گوید: «انگار مامان تو آدم درست و حسابی بوده. مامان من این طوری نیست. اصلاً برای من وقت نمی‌گذارد.» حالا دیگر در چشم‌های چلسی اثری از تمسخر دیده نمی‌شود.

لیا وقتی به خانه می‌رسد شاد و سبکبال به اتاقش می‌رود تا ماجرا را برای آبی تعریف کند. ناگهان صدای دکمه‌های ماشین‌تحریر پدر را می‌شنود. پدر به خلاف قبل، پشت میز کارش نشسته و پنجره‌ها را باز گذاشته است. معلوم می‌شود که پدر نوشته‌ی دخترش را خوانده و تصمیم گرفته است که او هم درباره‌ی مادر بنویسد. پدر دخترش را در آغوش می‌گیرد و پیشانی‌اش را می‌بوسد. لیا به اتاقش می‌رود تا همه‌چیز را برای آبی تعریف کند؛ اما دیگر او را نمی‌بیند.

خانم بلاک در یادداشتی نوشته است: تفاوت اصلی این داستان با زندگی واقعی من این است که پدر و مادرم هیچ وقت از یک‌دیگر جدا نشدند. آن‌ها همیشه تشویقم می‌کردند. همین باعث شد که تصمیم بگیرم نویسنده شوم. اول مایل نبودم رابطه‌ی پدر و مادرم را در این داستان این‌گونه توصیف کنم؛ اما بعد تصمیم گرفتم تغییرهایی در داستان بدهم تا بارِ نمایشی آن افزایش یابد.

* خانم بلاک در داستان آبی، چند عامل جذابیت را به کار گرفته است که تأثیرگذار است:

- جای خالی مادر سبب می‌شود که پدر گوشه‌گیر شود، لیا به اتاقش پناه ببرد و تنهایی‌اش را با دوستی خیالی به نام آبی تقسیم کند.

- چلسی دختر زیبا، ثروت‌مند و مغروری است که لیا مایل است با او دوست شود. لیا حتی با‌ارزش‌ترین چیزی را که دارد به او می‌دهد؛ ولی چلسی که مانند مادرش ظاهربین است، هدیه‌ی او را به هیچ می‌گیرد و نمی‌پذیرد.

- در میهمانی جشن تولد چلسی، به همه‌ی بچه‌ها خوش می‌گذرد جز به لیا که مورد تمسخر واقع می‌شود. در لحظه‌هایی که می‌رود تا لیا کاملاً تسلیم ناامیدی شود، ناگهان تصمیم می‌گیرد درباره‌ی مادرش بنویسد و او را به هم‌کلاسی‌هایش بشناساند.

- انشای او موفقیت‌آمیز است. دیدِ بچه‌ها به لیا و مادرش عوض می‌شود. چلسی با لیا دوست می‌شود.

- پدر تحت‌تأثیر نوشته‌ی دخترش، تصمیم می‌گیرد نوشتن را از سر بگیرد و خودش را برای بازگشت مادر آماده کند.

یکی از ویژگی‌های مثبت داستان آبی، نقشی است که خانم بلاک به «نوشتن» داده است. انشای لیا، حلقه‌ی اتصال او با بچه‌های کلاس و پدرش می‌شود؛ چرا که او می‌تواند تصویر واقعی و دوست‌داشتنی مادرش را در نوشته‌اش به نمایش بگذارد.

* چند نکته‌ی دیگر درباره‌ی داستان آبی:

- این داستان با جمله‌ی خوبی شروع شده است: «آن روز مادرش با ماشین سفید و خاک‌آلودش جلو در مدرسه منتظرش نبود. لیا روی چمن نشست و مشغول تماشای مادرهایی شد که آمده بودند دنبال بچه‌های‌شان.» نویسنده با این جمله به طور مستقیم رفته است سراغ مشکل اصلی لیا: «رفتن مادر».

- ذهن غمگین و مأیوس لیا با توصیف آنچه می‌بیند، نمایشی شده است: «...درختچه‌های خرزهره‌ی صورتی چرک در حیاط خانه‌ها دیده می‌شد. برگ‌های درختان اوکالیپتوس از دود ماشین‌ها کدر شده بود. هوا به قدری از بوی بنزین، کُلر و غذای آماده آکنده بود که عطر شیرین بهارنارنج هم بوی آن‌ها را از بین نمی‌برد.»

- خانه‌ی بدون مادر، از دید لیا چنین است: وارد خانه‌ای شد با اسکلت چوبی به رنگ آبی مات. پدرش را دید که در تاریکی نشسته است... از دیدن صورت متورم و اصلاح‌نکرده‌ی پدرش یکه خورد... روی تخت نشست و به دیواری که به کمک مادر روی آن گل‌های وحشی کم‌رنگ نقاشی کرده بود خیره شد؛ گل‌هایی که حالا سمی به نظر می‌رسیدند... عروسک‌ها با چشمان مات و بی‌روح خود به او زل زده بودند.

...وقتی مادرش با آن‌ها زندگی می‌کرد، باغچه پر از گل و گیاه بود. حالا گل‌ها از بین رفته و علف‌های هرز، تمام باغچه را گرفته بود. آن‌وقت‌ها در خانه نان می‌پختند، یخچال پر از میوه بود، موسیقی پخش می‌شد و نور از پنجره‌ها به داخل می‌تابید. حالا فقط نور تلویزیون بود که اتاق را روشن می‌کرد. پدرش رمانی را که می‌نوشت کنار گذاشته بود. شب‌ها از دانشکده که برمی‌گشت، ورقه تصحیح می‌کرد و تلویزیون می‌دید.

- لیا سعی می‌کند با چلسی دوست شود. از آبی برایش حرف می‌زند. عکس‌العمل چلسی و بعد واکنش لیا چنین است: چلسی شکلکی درآورد. رویش را برگرداند. سینی غذای صورتی‌رنگش را برداشت و راهش را کشید و رفت. لیا که حالا تنها پشت میز نشسته بود با مشت به پاکت قهوه‌ای‌رنگی که روی میز بود کوبید. قوطی شیر داخل پاکت ترکید و شیرها ریخت روی میز و بعد هم چکه‌چکه ریخت روی زمین.

- دوشیزه رُز، معلم کلاس چنین توصیف شده است: «زن خیلی لاغری بود با صورت کک‌مکی و موهای قرمز.» اما قلب مهربانی دارد و بچه‌ها را درک می‌کند و در داستان آبی، میان لیا و چلسی دوستی پدید می‌آورد. سبب می‌شود که چلسی، لیا را به میهمانی دعوت کند و لیا درباره‌ی مادرش انشا بنویسد. گویی دوشیزه رُز، در کودکی تجربه‌هایی همانند لیا داشته و اینک به خوبی لیا را راهنمایی می‌کند!

- خانه‌ی چلسی برخلاف خانه‌ی لیا، پرزرق و برق است: «باغچه‌ها پر از گل‌های کاملیا و رُز بود. به صندوق پست، بادکنک بسته بودند. مرسدس آبی‌کم‌رنگی جلو در پارکینگ پارک شده بود... داخل خانه با پرده‌های گلدار و گل‌های داوودی و کوکب‌های بزرگ تزیین شده بود. خانه آن‌قدر پرنور بود که انگار صدها لامپ روشن کرده بودند. دختربچه‌ها با لباس‌های رنگارنگ به این طرف و آن طرف می‌دویدند و سر و صدا می‌کردند. اتاقی شیشه‌ای آن‌جا بود که پر بود از مبلمان فلزی پوشیده از گل و گیاه. وسط اتاق میزی بود که انبوهی از هدایا روی آن قرار داشت. مادر چلسی با خواندن «تولدت مبارک!» و با کیکی بزرگ که با گل‌های رُز خامه‌ای صورتی تزیین شده بود وارد شد. با آن چشم‌های گربه‌ای، گونه‌های برجسته و لب‌های غنچه‌اش شبیه مدل‌های روی جلو مجلات بود. قدبلند و لاغر بود و موهای طلایی‌اش را روی سر جمع کرده بود...

چشمان لیا به دست‌های کوچک چلسی خیره مانده بود که داشت کادوها را یکی‌یکی باز می‌کرد: عروسک‌های باربی، لباس‌های باربی، ماشین‌های باربی، عروسک‌های پارچه‌ای، کفش اسکیت، شلوار جین، تی‌شرت و یک دوچرخه‌ی زرشکی بسیار زیبا که سبد مشبک جلو آن‌را پر کرده بودند از گل‌های مصنوعی صورتی.»

تمام آنچه در شب میهمانی دیده می‌شود روشن و خیره‌کننده است؛ ولی خواننده مانند لیا بعد می‌فهمد که چلسی مانند مادرش تظاهر می‌کند که شاد و خوش‌بخت است. وقتی پدر و مادر خوب باشند و برای فرزندشان وقت بگذارند، فرزندشان خوش‌بخت است، گرچه خانه‌ی‌شان کوچک باشد و وسایل گران‌‌قیمت و پرزرق و برقی نداشته باشند. لیا در پایان داستان به چنین دیدگاهی می‌رسد.

- در این داستان از رنگ‌های آبی و صورتی زیاد استفاده شده است. آبی، مفهوم سردی، تنهایی و اندوه را به هم‌راه دارد و صورتی مفهوم گرمی، دوستی و شادی را.

یادمان باشد که قصه‌ی داستان‌مان را از خاطره‌های‌مان بسازیم و طرز نوشتن یک داستان جذاب را از نمونه داستان‌های خوب، فرا بگیریم.

CAPTCHA Image