یکی بود، یکی نبود. خر و شتری با هم در دشت و بیابان، دور از چشم آدم‌ها زندگی می‌کردند و این‌طرف و آن‌طرف آزادانه می‌گشتند؛ اما خر یک عادت بدی داشت. گاه و بی‌گاه، به موقع و بی‌موقع عرّ و عر آواز می‌خواند. شتر به او می‌گفت: «ای خر! یک کمی عاقل باش. این‌قدر عرعر نکن. می‌ترسم آدم‌ها صدایت را بشنوند و بیایند سراغ ما.» ولی مگر حرف‌های شتر توی گوش خر فرو می‌رفت.

یک شب آن‌ها چراکنان، نزدیک جاده‌ای رد می‌شدند. ناگهان خر با صدای بلند عرعر کرد. شتر جلو او ایستاد و گفت: «خاموش! خاموش! مگر نمی‌دانی در این نزدیکی شاه‌راهی است که مردم از آن رد می‌شوند. اگر صدای تو را بشنوند به سراغ ما می‌آیند.»

خر خندید و گفت: «اوه، چه‌قدر تو می‌ترسی! من وقتی شاد و سرحالم عادت دارم آواز بخوانم. به من چه که مردم دارند رد می‌شوند یا نمی‌شوند.»

- دوست من کمی فکر کن. چرا بی‌جهت می‌خواهی ما را به خطر بیندازی. صبر کن وقتی از این‌جا دور شدیم آن‌وقت هر چه‌قدر دلت خواست آواز بخوان.

خر بی‌اعتنا به حرف‌های شتر، باز زد زیر آواز، عر و عر و عر...

حق با شتر بود. کاروانی داشت از جاده‌ی اصلی می‌گذشت. با شنیدنِ صدای خر، چند نفر به طرف صدا رفتند و خر و شتر را گرفتند. وسایل خود را بار شتر و خر کردند و به راه‌شان ادامه دادند.

شتر که از نادانی خر خیلی عصبانی بود با خودش گفت: «واقعاً راست گفته‌اند که دشمن دانا بهتر از دوست نادان است. چه اشتباهی کردم که با این خر نادان هم‌راه شدم تا این بلا بر سرم بیاید.»

بله، خر و شتر هم‌راه کاروان رفتند و رفتند. صبح فردا به رودخانه‌ی بزرگی رسیدند. آب زیاد بود. خر نمی‌توانست از آب رد شود. او را سوار شتر کردند. شتر وقتی وسط رودخانه رسید شروع کرد به رقصیدن. خر فریاد زد: «چه می‌کنی! دارم می‌افتم، این‌قدر تکان نخور!»

شتر گفت: «می‌بینی که دارم می‌رقصم.»

- آخر این‌جا، توی رودخانه‌ی پر از آب که جای رقص و پای‌کوبی نیست.

شتر خندید و گفت: «همان‌طور که دیشب نوبت خواندن تو بود، حالا هم نوبت رقصیدن من است. اصلاً دست خودم نیست. عادت دارم هر وقت به وسط آب می‌رسم رقصم می‌گیرد.»

شتر این‌را گفت و تُند و تند دور خودش چرخید و خر نادان از پشتش در آب افتاد.

CAPTCHA Image