نویسنده
هنوز هوا تاریک و روشن بود که از خانه بیرون آمده و راه افتاده بود. گفته بود که میخواهم به شهری دور بروم. چند روزِ دیگر برگردم معلوم نیست. اگر دیر کردم نگرانم نباشید. بعد خورجین کوچکش را روی الاغ انداخت و سوار شد. مادرش پیش آمد: «دست خدا همراهت پسرم. خیلی دیر نکن. تاب دوریات را ندارم. راستی سر راه سری به باغمان بزن. میوههایش رسیده و خوب شده. برای توشهی راه خوب است.»
«عُزَیر» گفت: «چشم مادر! به باغ هم میروم.» و الاغ را هِی کرد.
***
الاغ عرعر کرد. عزیر ناگهان از خواب پرید و سر بلند کرد. خورشید وسط آسمان بود و شعاع سوزانش را مستقیم میتاباند. عزیر خیس عرق بود. دست دراز کرد و عرق پیشانیاش را گرفت و به اطراف نگاه کرد. کجا بود، نمیدانست. راه، غریب و بیگانه بود. از خواب طولانیاش آن هم بر پشت الاغ تعجب کرد. الاغ همچنان سر زیر انداخته بود و پیش میرفت. هنوز درست آفتاب بالا نیامده بود که چرتش گرفته بود و حالا دیگر ظهر و وسط روز بود. عُزیر افسار الاغ را کشید. سبد چوبی انجیرهای باغ را از روی پالان جابهجا کرد و پیاده شد. دستش را سایبان چشمها کرد و اطراف را تا دوردستها خوب نگاه کرد. هیچ نشانهی آشنایی پیدا نبود. فهمید که گم شده است. عزیر دوباره عرق از پیشانیاش پاک کرد و سوار شد. باید مسیری را که آمده بود برمیگشت. سر الاغ را برگرداند و دوباره راه افتاد.
مدتی در جهت مخالف راه رفت؛ امّا هرچه جلوتر میرفت اطراف بیگانه و بیگانهتر میشد. ناگهان از دور چشمش به جایی افتاد که نشانهای از آبادی داشت؛ دیوارهایی گِلی و شکسته و ریخته و چند درخت. الاغ را از کورهراهی که جلوش بود به آن سو راند و بر شتابش افزود. حتماً در آنجا آدمی پیدا میشد تا راه را از او بپرسد. او کودک نبود؛ و اگر کسی به او میگفت کجاست، راه را پیدا میکرد. میفهمید که به اندازهی نصف روز از راه و شهر خود دور شده است؛ امّا نمیفهمید که شهر در کدام جهت است. کمکم به روستای ویرانه نزدیک شد. از اولین خانههای نیمهخراب گذشت و به امید دیدن کسی پای به داخل روستا گذاشت؛ امّا همهجا ویرانه و درهمریخته بود. هیچ صدایی، جز صدای باد که در لابهلای شاخههای چند درخت میپیچید، نبود. انگار سیل یا زلزلهای هولناک آمده و یکشبه روستا و ساکنانش را درهم پیچیده بود. عزیر با شگفتی دوباره افسار الاغ را کشید و ایستاد. تنها چند دیوار نیمهشکسته جلوش بود. دیوارهای شکسته سایهی کوچکی درست کرده بودند. عزیر به سوی دیوار رفت و در پناه سایهی دیوار از الاغ پیاده شد. سبد میوه را هم پایین آورد، کناری گذاشت و پالان الاغش را نیز برداشت تا حیوانش نفسی تازه کند. کوزهی کوچک آب را از خورجین درآورد و چند جرعه نوشید. سپس لابهلای دیوارهای شکسته را نگاه کرد. در برابر او این و آنجا، استخوانهای پوسیدهای ریخته بود. معلوم بود که استخوانها مال انسانهایی است که زمانی در این روستا زندگی میکردهاند. بیشتر کنجکاور شد و با پایش خاکها را زیر و رو کرد. هرچه خاک را بیشتر میکاوید استخوانهای بیشتری سر از خاک بیرون میآوردند. دیگر خوب میفهمید که اینجا یک گورستان نبوده است، بلکه روستایی بوده که ساکنانش ناگهان مردهاند و حالا بعد از سالها استخوانهایشان مانده است. به خرابههای دیگر هم سر زد؛ امّا همهجا همانطور بود. همهجا استخوانهای پوسیده ریخته بود. همهجا بوی مرگ میداد. دیدن این منظرههای عجیب و ترسناک او را به فکر فرو برد و با تعجب زیر لب گفت: «چگونه خداوند این مردگان را زنده میکند؟» عزیر بازگشت و کنار سایهی دیوارهای شکسته آمد. چند دانه انجیر از داخل سبد چوبی برداشت و به دهان گذاشت. گرسنگیاش کمی آرام گرفت. سپس نزدیک الاغش روی زمین نشست، به دیوار تکیه داد، پاهایش را دراز کرد و در حالی که هنوز غرق در فکر و حیرت بود آرام آرام پلکهایش را روی هم گذاشت.
***
روزها و سالها گذشت و عُزَیر از خواب برنخاست. ماهها میآمدند و میرفتند و عزیر همانطور پاهایش را دراز کرده و پلکهایش را روی هم گذاشته بود. عزیر خواب نبود، بلکه خدای بزرگ جانش را گرفته بود تا به سؤال عجیبش پاسخ بدهد. سالهای زیادی گذشت. سالهایی که در شهرهای دور و نزدیک مردم زندگی میکردند. کودکان بزرگ میشدند، و بزرگترها پیر میشدند و میمردند؛ ولی هیچکس نمیدانست که پیامبر بزرگ خدا، عُزَیر، کجاست. مردم شهر او فقط میدانستند که عزیر روزی از شهر بیرون آمده تا به یک سفر برود و بازگردد؛ ولی دیگر بازنگشته بود. فقط چند کشاورز به یاد میآوردند که در یک صبح خیلی زود عزیر را دیدهاند که با یک سبد پُر از انجیر تازه از باغ بیرون آمده و سوار الاغش شده و رفته است. حالا در آن روستای دورافتاده و متروک و کنار دیوارهای گِلی و شکسته فقط عُزیر بود که همانطور سرش را به دیوار تکیه داده بود، پاهایش را دراز کرده بود و استخوانهای پوسیدهی الاغش که زیر یک لایهی خاک دفن شده بود؛ امّا اگر کسی نزدیک او میآمد میدید که غیر از بدن عزیر که همانطور تر و تازه مانند یک آدم زنده باقی مانده بود، انجیرها هم داخل سبد همانطور تازه و باطراوت باقی بود و به قدرت خدا یک ذره گرد و خاک هم روی آنها ننشسته بود.
پس از صد سال، ناگهان یک روز عزیر تکان خورد. پاهایش را بیاختیار جمع کرد و پلکهایش را از هم گشود. دستها و بدنش را کِش و قوس داد، چشمانش را مالید و با خودش گفت: «من کجا هستم؟» به اطرافش نگاه کرد. همان خرابهها و همان استخوانهای پوسیده اطرافش ریخته بود. یادش آمد که گم شده بود، ظهر در آن خرابه مانده بود و حالا در نظرش بعد از ظهر شده بود. از جای برخاست تا برای رفتن آماده شود؛ اما اثری از الاغ نبود. خیال کرد الاغ گرسنه شده و رفته تا برگ سبزی پیدا کند و بخورد. نگاهش به سبد انجیر افتاد. باز هم تشنه و گرسنه شده بود. دولا شد تا انجیر بردارد که صدایی نرم و لطیف به گوشش خورد: «ای عُزَیر، چه مدت در خواب بودهای؟» عزیر، صدای فرشتهی وحی را میشناخت. با صدای زیبای فرشته از تنهایی بیرون آمد؛ امّا سؤال عجیب فرشته دوباره او را به فکر فرو برد: «چند ساعتی میشود که خوابیدهام.»
صدای فرشته دوباره آمد: «چنین نیست عُزیر! تو صد سال در میان این استخوانهای مرده بودهای. بارانهای زیادی روی بدنت باریده و بادهای زیادی به پیکرت خورده است. سالهای درازی گذشته است؛ امّا هنوز میوههایت تر و تازه مانده و آب آشامیدنیات هم تغییر نکرده است. حالا الاغت را تماشا کن که چگونه استخوانهای پوسیدهاش به هم پیوند میخورد و خدای بزرگ او را زنده میکند. جان گرفتن او را تماشا کن تا از روز رستاخیز مطمئن شوی و ایمانت به آن روز بزرگ بیشتر شود.»
عزیر به آنجا که الاغش را گذاشته بود نگاه کرد. جز مشتی استخوان و خاک چیز دیگری مقابل چشمانش نبود.
ارسال نظر در مورد این مقاله