نویسنده

الآن باید قد کشیده باشد. بزرگ شده باشد؛ اما قد نکشیده، ولی بزرگ است. آن‌قدر بزرگ که به او لقب ژنرال کوچک داده‌اند. باید برای خودش و دیگران جالب باشد که توی چهارده سالگی یک ژنرال شده است. آن هم از آن ژنرال‌هایی که بهترین نشان‌های دنیا را روی شانه‌اش نصب کرده‌اند. آن هم از طرف کی؟ از طرف مهم‌ترین آدم‌های دنیا که آرزوی هر کسی است که فقط از نزدیک آن‌ها را ببینند؛ اما برای مهرداد چهارده ساله ژنرال بودن جالب نیست. از اول هم نبود.

من و تو فکر می‌کنیم چهارده سال، سن زیادی نیست و به یک پسر چهارده ساله یا می‌گویند: «هنوز دهانت بوی شیر می‌دهد.» یا خیلی که به او لطف کنند می‌گویند: «هنوز بچه‌ای.» اما مهرداد ثابت کرده که چهارده سال هم برای خودش سنی است و می‌شود هم چهارده ساله بود و هم بزرگ. می‌شود هم چهارده ساله بود و هم بگویند: «مثل مرد شده‌ای مهرداد.»

آخر، مهرداد که عادت هم ندارد خیلی حرف بزند، خودش را به این و آن نشان بدهد و همیشه هم سرش پایین است توی چهارده سالگی؛ یعنی زمانی که باید کتاب ریاضی و فارسی‌اش را ورق بزند، غواصی یاد گرفته؛ اما به خاطر این نیست که می‌گویند مهرداد مرد شده. مهرداد به آب‌های خروشان و طوفانی می‌زند؛ حتی به‌خاطر این‌که گاهی وقت‌ها هم یک چیزهای خطرناکی را از زیر زمین بیرون می‌آورد که بهشان می‌گویند «مین» هم نیست که می‌گویند مرد شده. از اول هم که به او می‌گویند کوچک‌ترین ژنرال مین‌روب دنیا، انگار نه انگار. ککش هم نمی‌گزد و هم‌سن و سال‌هایش را به هوس می‌اندازد که مثل او باشند؛ گرچه همان‌ها هم ژنرال‌های کوچکی‌اند که مثل مهرداد توی سیزده- چهارده سالگی مرد می‌شوند و نشاندار. این یکی- دو تا مصاحبه‌ای هم که با او کردند همه را انگشت به دهان نگه داشته است. همه هم از هم می‌پرسند: «این پسر، واقعاً چهارده سال دارد؟»

مادرش هم فکر می‌کرد پسرش هنوز کوچک است و از او کاری برنمی‌آید؛ اما بعد که به او می‌گویند گل‌پسرت آموزش‌هایش را به اتمام رسانده و شبانه کلاس می‌رفته، می‌خندد و قبول می‌کند که مهرداد بیش‌تر از چهارده سال دارد.

مسعود برادرش هم قبل از او آمده و رفته، محمد، آن یکی برادرش هم همین‌طور؛ اما باز هم مهرداد آمده تا او هم مثل برادرهایش کاری کرده باشد. آن شبی که برای اولین بار مصاحبه‌اش را از تلویزیون پخش کردند، امام خمینی(ره) دستور داده بود «هرکجا هست پیدایش کنید و پیش من بیاوریدش». بعد مهرداد را برده بودند پیش امام. امام نشانه‌های مردی را در مهرداد دیده بود. آن‌قدر که با آن عظمت، بازوی مهرداد را می‌بوسد. آن مصاحبه‌ی مردانه آن‌قدر تکان‌دهنده بود که هرکسی را مجذوب می‌کرد تا آن‌جا که امام - این مرد دنیا دیده را هم- مجذوب کرده بود.

مهرداد همیشه می‌گوید ما وسیله‌ایم. من کاری نمی‌کنم. کار اصلی را خدا می‌کند؛ حتی آن‌جا که برای آزادی خرمشهر، توی سیاهی شب با دوستانش می‌رود و زمین‌های اطراف خرمشهر و معابر را از «مین» پاک‌سازی می‌کند. کسی نمی‌داند خرمشهر، آزادی‌اش را مدیون این سردار کوچک و دوستان شجاع اوست.

حالا که برادرش مسعود رفته، مهرداد هم دوست دارد مثل مسعود برود.

امشب که وقت رفتن به جزیره‌ی «ام‌الرصاص» است او بیش‌تر از همه خوش‌حال است. مهرداد امشب به مهم‌ترین درجه‌ای که به یک انسان می‌دهند، می‌رسد. لباس غواصی مهرداد توی تنش زار می‌زند؛ اما او خندان‌تر از همیشه به دل آب می‌زند و آسمانی می‌شود.

این روزها به نشان‌های روی شانه‌ی مهرداد اضافه می‌شود. برایش یادواره می‌گیرند و آدم‌های مهمی برایش حرف می‌زنند؛ اما مهرداد دلش می‌خواست به جای این همه نشانی که به او می‌دهند همه‌ی هم‌سن و سال‌هایش هم مثل او نشان‌دار باشند. این آرزوی یک مرد است. آرزوی کوچک‌ترین سردار مین‌روب دنیا.

شهید مهرداد عزیزاللهی

تولد: 1345 اصفهان

شهادت: جزیره‌ی «ام‌الرصاص» در حین غواصی

CAPTCHA Image