آسمان سنگین است
دیشب خواب دیدم که ماه، چوب دستش گرفته و گلهاش را در آسمان میچراند. دلش نمیآید چوب بزند، هِیهِی میکند. موهایش وزوزی است، امّا سفیدِسفید. من در ایستگاه بیستوششم آسمان ایستادهام. یک لنگهپا... خسته و کلافه.
چوپان برفی بلوری میپیچد توی خودش. دستم را میگیرم بالای سرم. یکباره آسمان میپرد لای انگشتهایم. آسمان سنگین است. دستم درد میکند. آسمان میافتد و سرش میشکند. تقصیر آسمان بود؛ وگرنه دستهای من که قدرت نداشت. آسمان را میبرند بیمارستان. همه میآیند و به من تسلیت میگویند. من بیگناهم. همهی ستارهها ترسیدهاند. سیاهچالهها برایم دعا میکنند. من اکنون زندانیام!
مرجان رستمیان- مشهد﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله