یه توپ دارم...
کاشکی بابا زودتر بیاید! آن وقت میرویم توی پارک و تا دلمان میخواهد، فوتبال بازی میکنیم. بعد هم حتماً مامان فاطمه را بغل میکند و مینشیند روی نیمکت پارک و با خنده ما را نگاه میکند. آن وقت بابا بستنی میخرد برایمان. همینطوری دارم فکر میکنم که مامان صدایم میکند: «محمد بیا تو، چرا وایستادی دَمِ در، محمد!»
مامان دارد حیاط را جارو میزند و هی مرا صدا میکند. فاطمه هم دارد گریه میکند. فکر کنم شیر میخواهد. مامان جارو را میاندازد زمین و میرود طرف فاطمه که روی تخت است. بغلش میکند و با دست به پشتش میزند. سرم را از لای در داخل میآورم و میگویم: «مامان! پس بابا کی مییاد؟»
مامان سرش را تکان میدهد، لبخند میزند و میگوید: «ای ناقلا! تو که دلت برای بابات تنگ نشده، برای توپ فوتبال تنگ شده.»
سرم را میاندازم پایین و میخندم. فکر نمیکردم مامان هنوز یادش باشد. دفعهی قبل که بابا آمد چندتا پوکهی فشنگ برایم آورده بود، بهش گفتم: «بابا من که اینها را نخواستم.» و زدم زیر گریه.
بابا گفت: «باباجون چرا گریه میکنی؟ آخر توی جنگ تفنگ پلاستیکی نیست که من برات بیارم!»
- خُب چرا تفنگ راستکی نیاوردی؟
- محمد، اصلاً دفعهی بعد که اومدم یه توپ فوتبال برات مییارم. اونوقت میریم تو پارک و بازی میکنیم. چطوره؟
حالا هم اینجا جلو در منتظرم تا بابا بیاید.
- حالا بیا تو غذا بخور تا بابات بیاد.
- نه، میخوام تا بابا اومد بریم پارک.
- اِ محمد، حالا که ظهره، بابات هم تو راه خسته شده، بذار عصر.
مامان راست میگوید. بابا حتماً خسته شده. میآیم تو و در را میبندم. میخواهم وقتی بابا آمد خودم در را باز کنم. دور حیاط میدوم و با صدای بلند شروع میکنم به خواندن: یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه، میزنم زمین هوا میره، من این توپرو نداشتم، بابام...
- مامان دارن در میزنن.
این را میگویم و میدوم طرف در. مامان چادرش را سر میکند. در را باز میکنم. خودِ باباست؛ ولی چرا اینطوری شده! نشسته روی یک صندلی چرخدار. توپ را توی دست گرفته و میخندد.
- بابا پس پاهات کو؟
- دادم به صاحبش.
میپرم توی بغل بابا و گریه میکنم.
عبدالرحمان شریفی- 16 ساله- ایذه﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله