مثل کوه و خورشید
شکستش را ندیدم
از کوهش اقتدار را آموختم
ای فرشتهی زندگیام
تو به من یاد دادی همچون آفتاب بدرخشم.
به من آموختی لبخند مهربانی، آبی آسمانی است.
گفتی که چون دریا باشم بزرگ و بیکران، و چون کوه شکستناپذیر.
و بدان ای فرشتهی مهربان زندگی، ای ستارهی نورانی آسمان علم، کسی که هیچگاه:
غروب نکند، سیاه نشود، خشک نباشد، شکست نخورد، آموزگار من است.
مرجان رستمیان- مشهد
تولد در شهر خفته
شهر مکه خفته در سیاهی جهل است. ظلم، ستم و خرافات شهر را به آغوش کشیده است. در دل این شهر خفته، محمد متولد میشود، متبلور میشود و به کمال میرسد. سالهاست به هر سو که مینگرد با دیدهی جان میبیند که اژدهای جهل، مردم را در خود بلعیده، آرام آرام، حقیقت جان میدهد. بتپرستی سایهی شوم خود را بر سر شهر افکنده و محمد تاب این همه کفر، نادانی و ظلم و ستم را ندارد. گاه و بیگاه به دامن کوه پناه میبرد و در آغوش کوه در دل غاری سرد و خاموش به عبادت یگانهی آفرینش مینشیند و به دور از بتپرستانِ زرپرست، ساعتها و گاه روزها درون غار به فکر فرو میرود. فکر رهایی! رهایی از ظلم و خرافات. باز هم میاندیشد و در برابر این همه نادانی، نابرابری و نابرادری تنها تسلی او ایمان به خدای یکتاست که به او صبر و بردباری میآموزد.
امروز باز، همچون همیشه راه کوه را در پیش گرفته. مدتی است که رویاهایی او را به اندیشه فرو میبرد؛ رویایی چون حقیقت! هنوز در اندیشه است که به غاز میرسد. درون غار روی تختهسنگی مینشیند. چون همیشه غرق در افکار خویش است.
نسیم درون غار آهنگ سکوت را مینوازد و بر گونههای تبدار محمد دستی میساید. لحظات، سنگین میگذرند. گویی جهان در انتظار حادثهای است؛ حادثهای عظیم که این چنین طبیعت را به سکون و سکوت واداشته است. ناگاه عطری از ملکوت در فضا میپیچد و حضوری سبز، روح محمد را مینوازد و نوایی چون ترنّم باران در جان محمد میبارد: «بخوان محمد! بخوان!...»
محمد اندکی تأمّل میکند؛ گویی صدا آشناست! انگار رویاهایش به حقیقت مینشیند! صدا باز از او میخواهد که بخواند. محمد به خود میآید. مبهوت و شگفتزده! با صدایی که اصلاً شنیده نمیشود میگوید: «خواندن نمیدانم... نمیتوانم...»
سنگها گوش بر سینهی غار چسباندهاند تا بشنوند عظیمترین حادثه را. آسمان در انتظار است. قلب غار میتپد. نفس نسیم به شماره میافتد. آهنگ دلنشینی باز طنینانداز میشود: «بخوان محمد، بهنام یگانه پروردگارت بخوان!» ناگاه محمد میخواند.
«اقرأ باسم ربک الذی خلق...» و محمد میخواند و با خواندن او شانههایش بر مهر رسالت ممهور میشود. و رسالت آغاز میگردد.
رسول مهربانی از غار بیرون میآید. رو به شهر مکه دارد و گام در آغاز راهی میگذارد که به مردم بیاموزد و چشمان جهلزدهی مردم را به علم بگشاید و بعثت آغاز این راه است؛ راهی پرتلاطم، پرحادثه و سخت؛ اما او با مهربانی و توکل بر خدا آغازگر این راه است.
صغری شهبازی
جوانهی رسیدن
خدایا! خورشید مهربانیات آنقدر بر من تابید که در درونم جوانهای شروع به روییدن کرد؛ جوانهی دوست داشتن، جوانهی شکوفایی، جوانهی به تو رسیدن. من نخواهم گذاشت که او پژمرده شود. برایش خاکی خواهم شد حاصلخیز و از سرچشمهی نشانههایت سیرابش میکنم؛ آنقدر که در من ریشه بدواند تا سبز شوم.
فاطمه مظفری- کاشان
ارسال نظر در مورد این مقاله