کوچه مسجد


دو راهی‌...!

می‌خواستم برگردم؛ اما می‌ترسیدم در را به رویم باز نکند. پشیمان بودم؛ امّا جرأت برگشتن نداشتم. آخر با چه رویی؟ چند‌بار قول بدهم و قولم را بشکنم؟ چند‌بار مرا ببخشد و طوری رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! اما باید برمی‌گشتم. آخر من غیر از آن‌جا خانه‌ی دیگری ندارم که بروم. مانده بودم سر دو‌راهی! از یک طرف باید برمی‌گشتم و از طرف دیگر روی برگشتن نداشتم. چند قدم به طرف خانه‌اش راه افتادم. ایستادم! نکند مرا راه ندهد؟ نکند مرا از خانه‌اش بیرون کند؟ نکند دیگر به قول‌هایم اعتماد نکند؟ نکند مرا نبخشد؟ اما نه! او مرا راه می‌دهد. آخر خودش می‌داند من غیر از آن‌جا جایی ندارم که بروم. خودش می‌داند پشیمانم. می‌داند دوستش دارم. چه کنم؟ کجا بروم؟ دوباره چند قدم دیگر رفتم! با خودم گفتم: «می‌روم، آن‌قدر بهش التماس می‌کنم تا قبولم کند. آن‌قدر گریه می‌کنم تا مرا راه دهد. می‌روم‌...»

و رفتم! درِ مسجد باز بود‌...داخل شدم‌... گوشه‌ای نشستم به راز و نیاز: «خدایا!‌... آمدم‌... روی حرف زدن ندارم؛ اما من که جایی جز خانه‌ی تو ندارم. آمده‌ام گدایی‌... مرا ببخش! خدایا قول می‌دهم که‌...»

 

CAPTCHA Image