نویسنده
سیدحسین(1) به شعلهی چراغ چشم خیره شد. شعله از پشت شیشهی نازک چراغ آرام آرام میسوخت و نور زرد و آبیاش اتاق را روشن کرده بود. کتاب پیش روی سیدحسین باز بود؛ اما نگاه او روی خط اول کتاب مانده بود. ساعتی میشد که سیدحسین در فکر بود. نمیدانست باور کند آنچه را که امروز دیده و شنیده بود. با خود گفت: «چه مدت است که این شیخ جوان(2) در مسجد درس میدهد؟ چرا تا امروز متوجه حضورش نشده بودم؟»
با حسرت آهی کشید. کتاب را بست و از پشت میز کوچکش بلند شد: «امروز تمام آنچه را که میدانستم در برابر او ناچیز دیدم.»
به حیاط رفت. صدای جیرجیرکها از لابهلای بوتههای غنچه بلند بود. سیدحسین برای لحظهای به آسمان پرستاره نگاه کرد و کنار حوض نشست. قرص ماه میان آب زلال شنا میکرد. دستش را در آب چرخاند. ماه در آب هزاران تکه شد. به یاد حرفهای شیخ جوان افتاد. با خود زمزمه کرد: «با آن ظاهر ساده، مسائل فقهی را چهقدر دقیق بیان میکرد.»
صبح را به یاد آورد. زودتر از روزهای قبل به مسجد رسیده بود. شبستان مسجد خلوت بود. به سرتاسر شبستان چشم چرخاند. شاگردانش هنوز نیامده بودند. نزدیک محراب مسجد تعدادی طلبه دید که دور شیخ ژولیدهای جمع شده بودند. با خودش گفت: «بهتر است تا آمدن شاگردانم پیش آنها بروم.»
کنار ستون سنگی مسجد نشست. به شیخ جوان سلام کرد و به لباسهای ساده او نگاه کرد. شیخ به آرامی جواب داد و رو به طلبهای کرد و گفت: «جواب سؤالت این است...»
سیدحسین به دستار کهنه و تمیز و بعد قبای وصلهدار او نگاه کرد. با هر جملهای که از او میشنید زیرلب احسنت میگفت. سپس طلبهی دیگری سؤال پرسید. سیدحسین با تعجب به او نگاه کرد و از خود پرسید: «چرا تاکنون از محضرش بیاطلاع و بیبهره بودم؟»
سیدحسین آنقدر محو شیخ و حرفهایش شده بود که گذشت زمان را حس نکرده بود. شاگردانش آمده بودند و گوشهی شبستان مسجد جمع شدند و منتظر آمدن او بودند؛ اما سیدحسین هنوز به حرفهای او گوش میکرد. یکی از طلبهها گفت: «باید استاد را صدا بزنم.»
به طرف او آمد. نزدیک سیدحسین نشست و آهسته در گوش او گفت: «استاد!»
سیدحسین صدای طلبه را نشنید. جملاتی را که از شیخ شنیده بود تند و تند در حاشیهی کتابش نوشت. طلبه خودش را نزدیکتر کرد. دستش را بر شانهی سیدحسین گفت: «استاد! استاد همه آمدهاند.»
سیدحسین سر بلند کرد. تازه متوجهی شاگردش شده بود.
سیدحسین از به یاد آوردن صبح خوشحال بود و ناراحت. خوشحال از اینکه کسی را پیدا کرده است تا از او درس بیاموزد و ناراحت از اینکه نتوانسته بود تا پایان جلسهی درس بماند.
سیدحسین دستهایش را پر از آب کرد و از خود پرسید: «اگر او بیشتر از من بداند، به طلبههایم چه بگویم؟»
در کاسهی دستانش ماه را دید که پیچ و تاب میخورد. آب را بر صورتش ریخت و به آرامی وضو گرفت: «فردا باز هم به جلسهی درسش میروم. باید مطمئن شوم.»
***
سیدحسین به شاگردانش که دور تا دورش نشسته بودند نگاه کرد. با خودش گفت: «اگر به آنها بگویم شیخ جوان بیشتر از من میداند، چه فکری میکنند؟ سالها جلسهی درسم از معروفترین جلسات نجف بوده است.»
طلبهها با تعجب به سیدحسین نگاه کردند. سیدحسین هنوز در فکر بود. میخواست حرفی را که چند روز است به آن فکر میکند به طلبهها بگوید؛ اما باز هم شک داشت که بگوید یا نه. به خودش نهیب زد: «اگر نگویی جواب خدا را چه میدهی؟»
کسی از درونش میگفت: «اگر هم بگویی شاید فکر کنند این مدت شاگرد کسی بودهاند که خودش هم علمی نداشته است.»
طلبهها مدتی بود که منتظر شروع جلسه بودند؛ اما سیدحسین ساکت و آرام به دیوار تکیه داده بود و به نقطهای خیره شده بود. طلبهای رد نگاه او را گرفت و به دوستش گفت: «استاد به گروهی که آن طرف مسجد نشستهاند نگاه میکند.»
دوستش سرتکان داد: «چند روز است استاد حواسشان به درس نیست.»
طلبهای که تازه به جلسهی درس سیدحسین میآمد با تردید گفت: «چیزهایی شنیدهام.»
طلبهها به هم نگاه کردند. هم میخواستند حرف او را بشنوند هم میترسیدند که غیبتی را بشنوند. چیزی که سیدحسین همیشه آن را نهی میکرد و به طلبهها میگفت مراقب باشند. طلبه از نگاه دوستانش منظور آنها را فهمید. با چشم و ابرو شیخ جوان را که در میان چند طلبه نشسته بود نشان داد و گفت: «شنیدهام استاد هر روز قبل از جلسه، خودش به جلسهی درس شیخ میروند.»
همه با ناباوری به هم خیره شدند.
طلبهی دیگر زمزمه کرد: «سیدحسین در درس دادن سختگیر است و در دانشآموختن سرسخت.»
طلبهها کنجکاوانه به آن طرف مسجد نگاه کردند. شیخ آرام حرف میزد و طلبههایی که دورش نشسته بودند سرهایشان روی کتاب و دفترشان خم بود و حرفهای او را یادداشت میکردند.
سیدحسین با پچپچ طلبهها چشم از شیخ برداشت و در دلش دعا کرد: «خدایا! کمکم کن تا دچار تکبر نشوم و حرفم را بگویم.» سیدحسین با صدای بلند بسمالله گفت.
طلبهها نگاهشان را از گوشهی مسجد گرفتند و به سیدحسین نگاه کردند. سیدحسین سرفهای کرد و گفت: «امروز میخواهم مطلب تازهای به شما بگویم.»
صدای ورق زدن کتاب و دفترها بلند شد. طلبهها فکر کردند سیدحسین میخواهد درس را شروع کند. سیدحسین به چهرهی شاگردانش نگاه کرد. اشتیاق شنیدن را در چشمهایشان دید. گوشهی مسجد را نشان داد و با اطمینان گفت: «این شیخ که در آن کنار نشسته برای تدریس از من شایستهتر است.»
طلبهها تا تعجب به سیدحسین نگاه کردند و بعد به گوشهی مسجد خیره شدند. هرکدام میخواستند حرفی بزنند؛ اما نتوانستند.
سیدحسین حرفش را آنقدر روراست و بیمقدمه گفته بود که همهی شاگردانش را شگفتزده کرده بود.
سیدحسین دستی به محاسنش کشید و ادامه داد: «همه با هم به درس او میرویم.»
سید از جا بلند شد. طلبهها باعجله برخاستند. سیدحسین با قدمهای بلند و محکم به آن طرف شبستان مسجد رفت. کنار طلبهها نشست. شاگردانش برای اینکه از استادشان عقب نمانند با عجله دور شیخ نشستند.
طلبهها به هم نگاه کردند. انگار باور نمیکردند که سیدحسین هم مثل آنها شاگرد شیخ شود.
1) مرحوم آیتالله سیدحسین کوهکمرهای از شاگردان صاحب جواهر که در نجف حوزهی درسی معتبری داشت.
2) مرحوم آیتالله شیخ مرتضی انصاری. صاحب کتاب رسائل و مکاسب.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله