نویسنده
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای خیلی دور، در روستایی، مرد ساده و کمعقلی زندگی میکرد. این مرد یک خر داشت. خرش خیلی پیر و لاغر بود. موهای دُمش ریخته بود. با زور و زحمت راه میرفت. باید آنقدر او را میزد تا چند کیلو بار ببرد. مرد روستایی دیگر از دست خرش خسته شده بود. یک روز تصمیم گرفت خرش را به شهر ببرد، بفروشد و یک خر جوان بخرد. افسار خرش را گرفت و به شهر رفت. در گوشهای از شهر، در بازار مالفروشان، اسب، قاطر، خر، گاو و گوسفند خرید و فروش میکردند. مرد روستایی همین که به بازار مالفروشان رسید، یک نفر از دلالها به سویش آمد. دلال کسی بود که کمک میکرد تا خر و اسب و گاو مردم زودتر به فروش برسد. دلال گفت: «ای عمو! میخواهی خرت را بفروشی؟»
مرد روستایی جواب داد: «بله، میخواهم بفروشم.»
دلال کمی به خر لاغر و مردنی نگاه کرد و گفت: «فروختن این خر خیلی زحمت دارد. فکر نمیکنم پول زیادی بابت این خر بدهند.» بعد بالای سنگی ایستاد. کف دستهایش را چندبار به هم زد و فریاد زد: «آی مردم! نگاه کنید، این خر فروشی است. خر نگو، بگو اسب چابُک و زبر و زرنگ! بگو رخش رستم! اگر دویست کیلو گندم هم بارش کنید به راحتی به منزل میرساند. اگر سوارش شوید مثل باد و برق میدود.»
مرد سادهی روستایی با تعجب به دلال نگاه میکرد و با خود میگفت: «عجب! عجب! یعنی این خر اینقدر خوب است. اینقدر فایده دارد که من نمیدانستم.»
دلال به خاطر اینکه خر لاغر و پیر را بفروشد، هی الکی از او تعریف میکرد. او همچنان کف دستهایش را به هم میزد و میگفت: «ای مردم! اینطور نگاهش نکنید. زورش از یک قاطر هم بیشتر است. کافی است یک هین کوچولو بکنید، آن وقت میبینید که چندین کیلومتر راه را یکنفس دویده است. اگر رودی هم سرِ راهش قرار بگیرد به آسانی از روی آن میپرد.»
مردم از حرفهای دلال میخندیدند؛ ولی مرد روستایی تحت تأثیر حرفهای او قرار گرفته بود و باورش شده بود که خرش خیلی خوب است. او وقتی این حرفها را از دهان دلال شنید با خودش گفت: «خر به این خوبی را چرا بفروشم؟ نه! نه! فکر نمیکنم دیگر مثل این خر گیرم بیاید.» فوری افسار خرش را گرفت تا برگردد. دلال گفت: «آی عمو! کجا؟ مگر نمیخواستی خرت را بفروشی؟»
مرد روستایی گفت: «نه آقا! مگر دیوانهام که چنین خر خوبی را بفروشم! این تعریفهایی که تو از این خر کردی، فکر نمیکنم در جهان خری به خوبی آن پیدا شود!»﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله