نویسنده
گفتیم که بهترین تمرین برای داستاننویسی آن است که:
1- خاطرههای روزانهیمان را بنویسیم.
2- سعی کنیم که آن خاطرهها را به سوی داستان شدن بکشانیم. راهش را نیز نشان دادیم. گفتیم که باید خاطره را با تخیل در هم آمیزیم.
اینبار به داستان «همه چیز درست میشود» نوشتهی جیمز هووی نگاهی میاندازیم. او این داستان را بر اساس خاطرهای از کودکیاش نوشته است. جیمز دربارهی داستانش چنین میگوید:
«وقتی قرار شد داستانی دربارهی دوران کودکیام بنویسم، نمیدانستم چهطور و از کجا باید شروع کنم. از اینکه ناخودآگاه به یاد بچه گربهای افتادم که مدتها بود فراموشش کرده بودم تعجب کردم. کمکم تمام جزییات و احساسات مربوط به آن ماجرا، مقابل چشمم جان گرفت. هر چند نمیتوانم به جرأت بگویم که تمام جزییاتی که نوشتهام عین واقعیت است؛ ولی مطمئنم که تمام احساساتی که توصیف کردهام واقعاً وجود داشته است. بعد از این که داستان را نوشتم متوجه شدم نوشتن این داستان ربط چندانی به بچه گربه نداشت بلکه رابطهی من و برادرهایم دلیل اصلی نگارش این داستان بود.
از آنجایی که من کوچکترین بچهی خانواده بودم، سه برادر بزرگترم، نقش مهمی در شکلگیری تصور من نسبت به خودم و آنچه که در آینده میخواستم باشم داشتند. هر سه برادرم به ادبیات علاقه داشتند و چند بار هم شانس خودشان را در این زمینه امتحان کردند؛ ولی من تنها کسی بودم که به این رؤیا تحقق بخشید.
به هر حال در نویسنده شدن من، همهی اعضای خانوادهام نقش داشتند. همهی اعضای خانواده عاشق زبان بودند. خانهیمان پر بود از کتاب و بازیهای مختلف. هیچ شبی نبود که سر میز غذا لطیفهای تعریف نکنیم. مادرم اولین کسی بود که استعداد نویسندگی مرا کشف کرد و تشویقم کرد تا آن را جدی بگیرم. خیلی طول کشید تا به نصیحتش عمل کنم؛ ولی وقتی این کار را کردم احساسی به دست آوردم مثل احساس بازگشت به خانه. همیشه هر چه مینویسم بخشی از وجود خود من است.»
آخرین جملهای که از گفتههای جیمز هووی خواندید به نکتهی مهمی اشاره دارد: «همیشه هر چه مینویسم، بخشی از وجود خود من است.» حقیقت آن است که هر نویسندهای، کم و بیش، به هنگام نوشتن داستان، تکههایی از وجود خودش یا به تعبیری گوشههایی از تجربهها، خاطرهها و دانستههای شخصی خودش را وارد داستان میکند. هر چه نویسنده شرکت فعالتری در اجتماع داشته باشد و گوشهگیر و حاشیهنشین نباشد، به میزان تجربهها، خاطرهها و دانستههایش میافزاید. به هنگام نوشتن داستان، این اندوختهها بسیار به نویسنده کمک میکنند تا داستان جذاب و زندهای خلق کند.
خلاصهای از داستان «همه چیز درست میشود»:
«قهرمان داستان پسرک ده ساله و مهربانی است که سه برادر بزرگتر از خود دارد. آنها همهیشان در دامپزشکی دکتر میلک کار کردهاند و مرگ و میر حیوانات و یا شکار برایشان ترسی ندارد. جیمی که برادر کوچکتر است سعی دارد زود بزرگ شود، مثل آنها کار کند، شجاع باشد و پدر به او افتخار کند؛ اما همیشه نمیتواند به کارهایی که بزرگترها از او انتظار دارند تن بدهد. مثلاً یک بار که پدر و برادرهایش گوزنی شکار کردهاند، جیمی نمیتواند از گوشت آن بخورد. جیمی دوست دارد حیوانی خانگی برای خودش داشته باشد. روزی گربهای بیمار و نیمهجان را پیدا میکند و به خانه میبرد. امیدوار است برادرش پل و دکتر میلک گربه را مداوا کنند. پل از دامپزشکی برمیگردد و پس از معاینهی گربه میگوید که حالش اصلاً خوب نیست و باید خلاصش کرد. جیمی نمیپذیرد که گربهاش را خلاص کنند؛ اما مقاومت او فایدهای ندارد. پل مرتب میگوید که باید سعی کنی مرد باشی. باید بزرگ شوی. سرانجام جیمی با پل به دامپزشکی میروند. پل گربه را توی قوطی چوبشور میگذارد و از راه سوراخی، لولهای به قوطی وصل میکند و با نوعی گاز سمی گربه را خلاص میکند. آن حادثه باعث میشود که جیمی برای خودش و آیندهاش تصمیمهایی بگیرد. او در پایان داستان میگوید: هرگز برای دکتر میلک کار نمیکنم. با پدر به شکار نمیروم. خودم تصمیم میگیرم چطور پسری باشم و در آینده چگونه مردی بشوم.»
این داستان دربارهی دنیای یک پسربچهی ده ساله است که حیوانات را دوست دارد و به حق حیات آنها احترام میگذارد. او هر چند دوست دارد مانند برادرهایش زرنگ و شجاع شود، عاقبت تصمیم میگیرد که به ویژگیهای شخصیتی خودش نیز احترام بگذارد. شاید همین روی پای خود ایستادن، سبب شد که جیمی بعدها نویسنده شود. آرزویی که برادرهایش نیز در دل میپروراندند؛ اما به آن نرسیدند.
جیمی نام گربهای را که تنها یک روز میهمان آنهاست «اِسموکی» میگذارد. همین یک روز و ماجراهایی که در پی داشت باعث شد جیمی زندگیاش را مرور کند و به شناخت بهتری از خود و خانوادهاش برسد. نویسنده به بهانهی اسموکی، تمام افراد خانوادهاش را بیشتر از بقیه، مادر و پل را معرفی میکند. مادر بیش از آن که به فکر گربهی مریض باشد به فکر حفظ سلامتی جیمی است. پل نیز برای آن که به جیمی ثابت کند مرد شده است، با خونسردی اسموکی را خلاص میکند. تصور او آن است که جیمی باید از احساسات کودکانهاش فاصله بگیرد و زودتر مرد شود.
تکههای این داستان را اگر بخواهیم کنار هم بچینیم چنین است:
- جیمی اسموکی را پیدا میکند و به خانه میبرد.
- از دکتر میلک و برادرانش که در دامپزشکی کار کردهاند حرف میزند.
- از علاقهاش به داشتن یک حیوان خانگی صحبت میکند. آنها یک سگ شکاری دارند؛ اما جیمی حق ندارد او را به داخل اتاقش ببرد. امیدوار است اسموکی خوب شود و بتواند در اتاق او زندگی کند.
- از پدر و سه برادرش که به شکار میروند و یکبار گوزنی شکار کردهاند یاد میکند و این که نتوانسته است از گوشت آن بخورد.
- مادر، بچه گربه را از توی کت جیمی بیرون میکشد و جیمی را مجبور میکند همهی لباسهایش را بیرون بیاورد و حمام کند تا مریض نشود.
- جیمی از برادرش پل حرف میزند که سعی دارد او را آموزش دهد. او به جیمی دوچرخهسواری یاد داده است و در یک روز تعطیل با کمک هم با برف و یخ، کلبهای شبیه کلبهی اسکیموها ساختهاند.
- جیمی فرصت میکند چند دقیقهای کنار جعبهی اسموکی بنشیند و با او درد دل کند. رویای او آن است که زودتر بزرگ شود، رانندگی کند و در مطب دکتر میلک به کار مشغول شود. اگر حالا بزرگ بود میتوانست اسموکی را مداوا کند.
- پل به خانه میآید و جیمی را مجبور میکند جعبهای را که اسموکی داخل آن است بردارد و با هم به مطب بروند. آنجا اسموکی را راحت میکند و جیمی تصمیم میگیرد در آینده شغلی را انتخاب کند که در آن حیوانات را خلاص نکنند.
آنچه جزو خاطرههای یک روز است و ما میتوانستیم آن را در دفتر خاطراتمان بنویسیم ماجرای پیدا شدن گربه تا خلاص شدن آن است. نویسنده پای برادرش پل و ماجرای مربوط به شکار گوزن و سگی شکاری که در حیاط لانهای دارد به میان کشیده است و مهمتر از همه از دنیای درونی جیمی صحبت کرده است و در نتیجه از خاطرهای به یک داستان رسیده است. شاید ماجرای مربوط به شکار گوزن و یا کار کردن پل در مطب دامپزشکی و خلاص کردن اسموکی با گاز، از خیالپردازیهای نویسنده باشد؛ اما او با در هم آمیختن واقعیت و تخیل به داستانی زیبا و تأثیرگذار دست یافته است.
در داستان لازم است برخی از شخصیتها و یا صحنهها را توصیف کنیم تا تأثیر بیشتری بر خواننده داشته باشد. از داستان همه چیز درست میشود توصیف یک گربهی بیمار و گوزن شکار شدهای را که پشت پنجرهی آشپزخانه از پاهایش آویزان است با هم میخوانیم:
«بچهگربهای است لاغر و مردنی. بیشتر موهای بدنش ریخته. لای موهای کمی هم که برایش باقی مانده پر است از خار و خس و تکههای کوچک چوب. از چشمها و بینیاش چرک بیرون میآید. سر بزرگ بچهگانهاش روی آن تن نحیفش بزرگتر از حد معمول به نظر میرسد... بچهگربه آنچنان میومیوی سوزناکی سر میدهد که دل آدم کباب میشود. آنقدر سرش را که خون روی آن لخته شده است نوازش میکنم که میومیواش تبدیل به خُرخر میشود.
آنها گوزن را از پایش از درختی که پشت پنجرهی آشپزخانه بود آویزان کرده بودند. پشت میز آشپزخانه که نشسته بودم این صحنه را به خوبی میدیدم. پدرم مجبورم کرد گوشت گوزن را که توی بشقاب بود بخورم و در همان حال داشت راجع به دمپاییهایی که قرار بود از پوست گوزن درست کند حرف میزد. دلم نمیآمد آن غذا را بخورم؛ حتی فکر خوردنش هم حالم را به هم میزد. از همان جا چشمهای گوزن را به خوبی میدیدم. هنوز توی چشمهایش زندگی موج میزد. فقط من و گوزن میدانستیم چیزی که گلوله نتوانسته بود از بین ببرد، زندگی بود. زندگی توی چشمهاست.»
ارسال نظر در مورد این مقاله