نویسنده
غصههایم این روزها کچلاند و خپل؛ با دستهای کپل، انگشتهای پهن و چشمهای ریز و تورفته. غصههایم پا ندارند؛ مثل نمکداناند. شاید هم شبیه تخممرغ میمانند! قل میخورند و میآیند توی دلم. من هیچوقت نفهمیدم این غصهها از کدام سوراخ پیدایشان میشود؛ وگرنه تا حالا برایشان هزار تا تله گذاشته بودم. غصهها قل میخورند توی دلم. بعد شبیه کولیها گوشهای از دلم برای خودشان آتش روشن میکنند و شعر میخوانند. میکوبند به دهانشان و صداهای عجیب و غریب از خودشان در میآورند. صداهایی شبیه «هو هو»، صداهایی شبیه «هق هق»های خفه.
غصههایم این روزها شبیه ماهیگیران پیر ساحلاند که خوب بلدند ماهیها را گول بزنند و توی تورشان بیندازند. این روزها هی به تور غصههایم گیر میکنم، غصهها بالا میکشندم و لبخند میزنند. بعد من میمانم و یک تور سفید سوراخ سوراخ که غصهها میاندازند روی سرم. دنیا از پشت این تور، دلگیر است. مربعمربع است، و توی هر مربعاش هزار تا موجود کچل و خپل مینشینند و تماشایم میکنند.
اصلاً میدانی؟ غصههایم شبیه موشکور میمانند. نمیبینیشان؛ اما حرکت دارند، مثل موش که زیر زمین راه میرود و روی خاک خط میاندازد. غصهها توی دلم دنبالبازی میکنند و روی لبهایم خطهای کج و کوله میاندازند. باور نمیکنی چهقدر بلدند یکهو لبهایم را کج و کوله کنند. باور نمیکنی چهقدر دیوانهاند.
هزار روش به کار گرفتهام برای به دام انداختنشان. از شوت کردن هستههای آلوچه بگیر، تا نقاشی کشیدن با انگشتهای پایم و هزار جور نقشههای اجق وجق. به دام افتادهاند؛ اما دوباره از یک سوراخ ریز سر و کلهیشان پیدا شده است...
آه... غصههایم، این غصههای کچل و خپل، احمقاند. خیال میکنند از پس من برمیآیند. خیال میکنند بالأخره یک دریاچه میسازند با اشکهایم. کور خواندهاند. به خواب میبینند که دریاچهای به جغرافیای جهان اضافه میشود از اشکهایم. نمیگذارم حتی به خیالشان سرک بکشد که بیشتر از این همسایهی دلم بشوند. باید نقشهی جدیدی برای فراری دادنشان بکشم. بوی یک خندهی واقعی که به مشامشان برسد پا به فرار میگذارند...
راستی! شما یک نقشهی بهتر سراغ ندارید برای به دام انداختنشان؟﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله