نویسنده
بپرید بالا
همه را جمع کرد داخل میدان صبحگاه و خودش ایستاد وسط کوچک و بزرگ، پیر و جوان؛ یعنی با ما چه میخواست بکند؟ این اولین باری بود که تنبیه میشدیم. برخوردش هم طوری نبود که بشود حدس زد شوخی میکند.
نگران بودیم، چون وضع ما با همیشه خیلی فرق میکرد.
- به فرمان من! بپرید بالا.
همه پریدیم بالا. گفت: «نشد. بپرید بالا و تا نگفتم سه، نیایید پایین!» که دوباره اخمها یکییکی باز شد و دیدیم او اگر بخواهد هم نمیتواند عصبانی شود.
(فرهنگ جبهه)
تابلو نوشته
پارک خمپاره ممنوع. این عبارت را بعضی از رزمندهها روی لباسشان مینوشتند.
پاسداران لیل و نهار خوش آمدید.
پاک وارد شوید. خاک آغشته به خون شهید است.
پایان راه انسانرو، تابلویی بود با علامت راهنمایی ورود ممنوع.
پیش به سوی کربلا که راهی نیست.
پیام خون شهدا، جنگ جنگ تا پیروزی.
پیروزی با حق و شکست با باطل است.
پیر جماران جانم فدایت.
شهر صبح
ای شما که دسته دسته میروید
پابهپای هم به جبهههای دور
بار بستهاید و میروید شاد
سوی شهر صبح و قلههای نور
ای شما که مثل دستههای ابر
روی بال بادها نشستهاید
راه را به روی هرچه تیرگی است
مثل آفتاب صبح بستهاید
میدوید و میدوید و میدوید
ما ولی فقط نظاره میکنیم
چشمهای خویش را برایتان
آسمان پرستاره میکنیم
(بیوک ملکی)
مناجات
معبودا! آنچنان سوز و گدازی عطا کن که سینهام را آتش زند، تا در فراسوی نور، علم و معرفتی که عطا میکنی از این جسم خاکی به در روم و با ملکوتیان به سجدهی شکر درافتم، که این جا نه منزلگه عاشقان است که یافتن مقدسات وصال است. پس برای وصال بایستی ترک جان و سر کرد و باید از دریاهای خون گذشت.
(شهید محمد جمشیدنژاد)
ای نامه که میروی به سویش
با سلام خدمت برادر عزیز و مهربانم سیاوش (محمدتقی)! امیدوارم حالت خوب باشد... به خانوادهات، پدر و مادرت، خواهرت و برادرت، و بچههایت سلام برسان. به مادرت بگو ما را از دعای خیر فراموش نکند. به حسین بادکوبهای هم بگو این قدر سوار موتور نشود. موتورش کهنه میشود و خراب میشود. بهش بگو اگر ما را فراموش نکرده، نامه بنویسد. بگو ایندفعه اگر خواستیم برایت عکس موتور بکشیم قشنگتر میکشیم. ناراحت نشو. بگو موتورت خوشگله. بهش بگو دلمان خیلی برای موتورت تنگ شده. از خودت یک خورده بیشتر. البته یادت نرود. بگو شوخی کردیم. گریهات نگیره. خوب دیگر، بیشتر از این صحبت نمیکنم؛ چون خسته شدم و خوابم میآید. راستی دلت بسوزد. ما الآن داریم تخمه میخوریم. دیگر وقت ندارم.
اگر میبینی که اینجوری نوشتم بدان که در منطقهی جنگی نوشتم. خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار. امیدوارم ناراحت نشده باشی؛ چون همهاش جدی بود.
خداحافظ 9/11/64
فرستنده: حمید امامی، اندیمشک
گیرنده: سیاوش حسینپور، تهران
آدمهای اینجوری
برعکس جوانهای دیگر بود. جوانها را باید دنبالشان بروی و با اصرار به کاری مشغولشان کنی؛ اما او وقتی میفهمید کاری برایش مفید است و راهی را باید برود، دیگر معطل نمیشد. یکی از کتابهای شهید مطهری را خوانده بود. آنقدر از آن کتاب خوشش آمده بود که کتاب را آورد، برای همه تعریف کرد و توضیح داد. دوستانش را تشویق کرد تا آنرا بخوانند.
آنموقع هنوز خیلیها آیتا... بهجت را نمیشاختند؛ اما عبدا... بیشتر وقتها در نماز آیتا... بهجت شرکت میکرد.
دوست قرآن بود. فقط روخوانی نمیکرد. گاهی، ساعتها مینشست، معنی و تفسیر آیات را میخواند و در موردشان فکر میکرد. قبل از انقلاب یکبار دستگیر شد. کتک مفصلی خورد و بعد تعهد داد که دیگر در تظاهرات شرکت نکند؛ اما آزاد شدن همان و ادامهی فعالیت و شرکت در تظاهرات همان.
لباس ساده و کمی کهنه میپوشید، اما خیلی تمیز. همیشه مرتب بود. با همهی نداریها، همه وقت و همهجا خیلی اتوکشیده و زیبا حاضر میشد.
اینها قسمتی از خصوصیات شهید عبدا... معیل است که در سال 1332 به دنیا آمد و در عملیات والفجر 8 در فاو در سال 1364 آسمانی شد.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله