نویسنده
آقای اصغری همسایهی دیوار به دیوار ماست. خودش میگوید از تمام دنیا فقط این مغازهی کوچک را دارد و آن ماشین قدیمی را. تمام دلخوشیاش هم این است که ظهرها یک سهپایه بگذارد توی سایه و به آدمها نگاه کند؛ به آدمها و بچههایشان؛ ماشینهای سیاه، ماشینهای زرد، آلبالویی، سبز... ماشین آقای اصغری زرد است. زرد مایل به قهوهای که چند تا خال تصادفی دارد. یک پنجرهاش شیشه ندارد و یک درش هم قفل است همیشه. چند تا تسبیح هم از آینهاش آویزان کرده. ماشین کمرنگ آقای اصغری دودهای پررنگی دارد. وقتی سوارش میشود یک عالمه دودهای ابری شکل از اگزوزش میزند بیرون. همیشه وقتی راه میافتد کلی غرغر میکند و با سروصدا از جایش تکان میخورد. انگار نمیخواهد خواب ظهرش را به هم بزند!
تنها ماشین آقای اصغری نیست که غرغر میکند و سروصدا راه میاندازد. تنها ماشین آقای اصغری نیست که دود پررنگ دارد و ابرهای سیاه میریزد بیرون. ماشینهای زیادی هستند که دینگ دانگ میکنند و میدوند توی خیابانها. ماشینهایی هم هستند که پتپت میکنند و هوای خیابان را پر از بوی سرب و دوده میکنند. ماشینی چشمهایش را بسته و بوق کشدار میکشد پشت چراغ قرمز. خدا را شکر که کوچهی ما چراغ قرمز ندارد. اوهو اوهو... این صدای زمین است که سرفه میکند. آخ واخ... این زمین بود که گوشهایش درد گرفته است از صدای بوق و دینگدانگ.
بابا نشسته است پای اخبار و محو کلمات آقای اخبارگو شده است. تلویزیون تصاویری نشان میدهد از آلودگیهای سطح کرهی زمین. آلودگیهای دودی، صوتی، رادیواکتیوی، نوری... آقای اخبارگو عکس یک سفینه را هم نشان میدهد و خبر آلوده شدن فضا را هم میدهد. در پایان اخبار هم یک گزارش نشان میدهند از یکی مناطق تفریحی که بیشباهت به زبالهدان طبیعی نبود. کوهها تبلیغ چیپس میکنند و آبشار گوجهفرنگی و خیار میشُویَد. حتماً لازم است برویم وسط این آشغالها تا هوایی تازه کنیم؟ نه! هنوز روی ایوانمان یک گلدان شمعدانی داریم که میشود کنارش نشست، نفسی کشید و یاد باغچهی بزرگ مادربزرگ افتاد.
آقای اخبارگو میگوید آلودگی نوری؟ تا حالا نشنیده بودیم! نور مگر آلودگی دارد؟ خب بله! آلودگی به نور هم سرایت کرده. نورهای مصنوعی پاشیده شدهاند به شب و ما نمیتوانیم شبها ستاره بشماریم. این که بد است! خیلی هم بد است...
شهرها روی تن زمین تاول میزنند و زباله تولید میکنند. یک گربه کیسهی زباله را پاره کرده است. زبالهها پخش میشوند روی زمین، توی هوا، میان فضا...
سلام زبالهدان بزرگ! ما چهقدر تو را دوست داریم. برایت اخبار پخش میکنیم و توی حرفهایمان نگرانیم برای تو؛ اما به دیدنت که میآییم گوشمان دروازه شده است و تمام حرفهای شنیدنی را میاندازیم توی زبالهدانی حرفها. مینشینیم کنارت و پفک میخوریم. به تو هم میدهیم، البته پوستش را. کنارت قدم میزنیم و برای اینکه سردمان نشود آتش روشن میکنیم و یادمان میرود آتشت را خاموش کنیم. تو پر از آبهای معدنیای هستی که درون بطریهای پلاستیکی خالی شدهای. زبالهدان عزیز! ما تو را دوست داریم و از اینکه پر از کارواشهای رودخانهای هستی تو را سپاس میگوییم. سفر هم که میرویم لازم نیست یک ماشین لباسشویی همراهمان باشد. تو که هستی! رودخانه هم که داری. فقط کمی صابون لازم داریم تا خوب تو را با مواد شوینده بشوییم. و ماهیها! آنها حمام را دوست ندارند؟ چهقدر بد شد... مشکل خودشان است، بروند یک جای دیگر که شامپو چشمشان را نسوزاند.
بیا و دستم باش! لایهی اوزون را هم با خودت بیاور و همهی جنگلهای شکسته شدهات. مادربزرگ سوزنهای بزرگی دارد که به آن جوالدوز میگویند. همه چیز را به هم وصل میکند. من را به تو، تو را به لایههای هوایی، تو را به جهان... مادربزرگ تو زمیندوز نداشته؟
وقتی آدمها تب میکنند و سرفه میپیچد توی گلویشان، وقتی اسم بیماریها قطار میشود توی اخبار و صفحات روزنامه، وقتی ترافیک روی اعصابمان راه میرود و از آسمان به آن بزرگی هیچچیز جز آسمانخراش نمیماند، وقتی دیگر چیزی برایمان نمانده... همهی اینها باید باشد تا توی اخبار بگویند: توجه توجه... بیایید زمین را دوست داشته باشیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله