نویسنده

- هنوز هم دارمش.

بابا این را گفت و آلبوم را جلو من گذاشت. اولین‌بار بود که آلبوم تمبرش را می‌دیدم. تمبرهای قدیمی ایرانی و خارجی با نظم و ترتیب خاصی توی آلبوم چیده شده بود. گفتم: «وای بابا، چه‌قدر حوصله داری! چه‌قدر تمیز و مرتب نگه داشتی.»

تا این را گفتم، بابا شروع کرد به تعریف کردن خاطرات تمبری خودش:

- آره دخترم. وقتی هم‌سن و سال تو بودم به جمع‌آوری تمبر علاقه داشتم. پول‌هایم را جمع می‌کردم و تمبر می‌خریدم و توی آلبوم می‌گذاشتم. اصلاً نمی‌گذاشتم دست کسی به آن برسد. یک جای مخصوص برایش درست کرده بودم. این تمبر را می‌بینی. این را یکی از دوست‌هایم به من داده. سال‌هاست او را ندیدم؛ اما همیشه با دیدن این تمبر یادش می‌افتم. این یکی، یادگار عموست. آخرین نامه‌ای که از جبهه آمد، من تمبرش را کندم و توی آلبوم گذاشتم. بعد از آن دیگر نه از عمو خبری شد و نه از نامه‌اش. یک سال بعد خبر آوردند که عمو شهید شده. خدا روحش را شاد کند. این تمبر هم خاطره‌ی تلخی را به یادم می‌آورد. یک روز رفتم سراغ تمبرهایم. آن موقع آلبوم نداشتم. تمبرهایم را توی یک پاکت نگه می‌داشتم. حواسم به همه‌ی تمبرها بود؛ حتی قیمت، شکل‌ها و همه‌ی مشخصات تمبرها را توی ذهنم داشتم. تمبرها را از پاکت بیرون آوردم. همه را کنار هم چیدم؛ اما متوجه شدم که یکی از تمبرها نیست. هرچه دنبالش گشتم پیدا نکردم. تا این که فهمیدم برادرم آن تمبر را برداشته و به دفتر مشقش چسبانده. عصبانی شدم. دفترش را گرفتم و صفحه‌ای را که تمبر توی آن چسبیده بود کندم. بعد حسابی دعوایش کردم. دروغ نگویم، کتکش هم زدم. داداشم گریه کرد و رفت سراغ مادرم. مادرم وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است، با دمپایی به جانم افتاد. اول از کارم پشیمان شدم که برادرم را کتک زدم؛ ولی بعد گفتم: «حقش است. چرا باید به چیزی که من به آن علاقه دارم دست‌درازی کند؟ خب، هرکسی هم به جای من بود ناراحت می‌شد. تو ناراحت نمی‌شدی؟»

مِن و مِنی کردم و گفتم: «نمی‌دانم. شاید.»

بابا گفت: «شاید! شاید! ببینم من الآن اگر بروم و به گُلت دست بزنم و از بین برود، چه کار می‌کنی؟»

گفتم: «باباجون، اصلاً حرفش را نزن. گل به جانم بسته است. ببخشیدها! کسی حق ندارد به گلم دست بزند. خودم توی گلدان کاشتم. حالا گل داده. دلم می‌خواهد همیشه کنارش باشم و از آن مراقبت کنم.»

بابا گفت: «آهان، حالا شد. تمبرها هم برای من همین‌طوری بودند. خیلی دوست‌شان داشتم. بعضی از تمبرها را با زحمت زیاد پیدا کرده بودم. بعضی‌ها هم هدیه‌ی دوستانم بود. به همین خاطر دلم نمی‌خواست کسی نگاه چپ به تمبرهایم بکند؛ حتی بعضی وقت‌ها هم که مسافرت می‌رفتیم، تمبرهایم را با خودم می‌بردم. سر کلاس هم به یاد تمبرهایم بودم.» بابا آهی کشید و گفت: «وای! دهانم خشک شد. یک لیوان آب برایم می‌آوری.»

لیوان آب را جلوش گرفتم. بابا همان‌طور خیره به تمبرهایش بود و سرش را تکان می‌داد. گفتم: «بفرما!»

لیوان را گرفت و روی زمین گذاشت. بعد نگاهی به من کرد و گفت: «بنشین.»

رو‌به‌رویش نشستم. نگاهم کرد. نگاهش عجیب بود. پر از معنی و مفهوم. نگاهش کلی حرف داشت. پرسیدم: «چیزی شده باباجون؟ از دستم ناراحتی؟»

لبخندی زد و چند بار پلک زد: «نه دخترم. می‌دانی تو هم یکی از تمبرهای من هستی؛ یعنی این‌که مثل این تمبرها برایم عزیزی. آن‌قدر که دلم نمی‌خواهد کسی به تو نگاه چپ بکند. همان طور که از این تمبرها مراقبت کردم، مراقب تو هم بودم. هوایت را داشتم. خیلی برایت دعا کردم. تو مثل آن گل توی گلدانی. همان‌قدر که تو مواظب گل هستی، باید مواظب خودت هم باشی. باید خودت را حفظ کنی. تو هدیه‌ی خدایی که به من داده شده. همان‌طور که دوست دارم تمبرها را در بهترین جا بگذارم و برایش آلبوم خریدم، برای تو هم این هدیه را خریدم که دوست دارم تو را از این به بعد این‌طور ببینم.»

کیفش را باز کرد و یک بسته را درآورد. جلوم گرفت و لبخند زد: «بیا این آلبوم برای تمبر عزیزم!»

کادو را باز کردم. یک چادر مشکی قشنگ با یک روسری گلدار. چشم‌هایم از شادی برق زد. جلو رفتم، بابا را بوسیدم و گفتم: «چشم باباجان! برایم دعا کن. دست شما درد نکند. از این‌که مراقب من هستی ممنونم.»

 آلبوم را بست، داد به من و گفت: «بگیر! این هم هدیه‌ی روز تولد تو. دوست دارم حسابی از آن مراقبت کنی.» بعد لیوان آب را سرکشید و نفسی تازه کرد.

پیامبر(ص) درِ خانه‌ی فاطمه(س) را زد و فرمود: «سلام! داخل شوم؟»

پاسخ آمد: «سلام بر تو ای فرستاده‌ی خدا، داخل شوید.»

پیامبر(ص) فرمود: «آیا با کسی که هم‌راه من است وارد شوم؟»

فاطمه(س) فرمود: «اگر نامحرمی با شماست، وارد نشوید که چادر بر سر ندارم.» کمی بعد چادر بر سر کرد و فرمود داخل شوید. رسول‌خدا(ص) دوباره سلام کرد و فرمود: «با کسی که هم‌راه من است؟»

پاسخ شنید: «سلام بر تو ای فرستاده‌ی خدا! آری، داخل شوید با کسی که هم‌راه شماست.»

مستدرک‌الوسائل، ج 14، ص 282.

نهج‌الحیاة، حدیث 51.

CAPTCHA Image