گنبد کبود


لالایی مادربزرگ

نسیم خنک صبحگاه در حال وزیدن بود. سارا نفس عمیقی کشید. دستمال سفید را از بند حیاط برداشت. با دستمالی که در دست داشت، شیشه‌ی قاب عکس روی طاقچه‌ی هال را پاک می‌کند.

به لبخند زیبایی که بر لبان عکس توی قاب، نقش بسته نگاه می‌کند. زنگِ در به صدا درمی‌آید. در را باز می‌کند، یک‌دفعه با تعجب انگشت به دهان می‌گیرد. ابرو بالا می‌اندازد و برای لحظاتی کوتاه مبهوت می‌ماند. مادربزرگش بود؛ همان که تا آخرین دوره‌های کودکی‌اش، نوای لالایی‌‌های شبانه و خورشید خوبی‌های صبحش بود.

چند سال از او بی‌خبر بود.

- سلام مادربزرگ جان! کی آمدی؟

- تازه از راه رسیدم. نمی‌خواهی تعارف کنی بیام تو؟

سارا که از شوق دیدار نمی‌دانست چه کند، همان‌طور که بلند‌بلند می‌خندید، دست مادربزرگ را گرفت و به سمت اتاق داخل ایوان رفتند؛ همان اتاقی که روبه‌روی هال بزرگ بود و دو طاقچه با طول کم در آن تعبیه شده بود.

روی یکی از طاقچه‌ها، قاب عکس مادربزرگ بود؛ قاب عکسی که سارا لحظاتی، پیش از ورود او، دستمال می‌کشید.

مادربزرگ، روی تشکی که کنج اتاق بود و گل‌های زرد درشت داشت، نشست. رو‌به سارا کرد و گفت: «دختر! تو خسته می‌شوی هر روز این قاب را دستمال می‌کشی؟»

سارا توی دلش گفت: «امروز چه روز عجیبی است! مادربزرگ از کجا می‌داند که من هر روز قاب عکسش را دستمال می‌کشم؟»

مادربزرگ برای دومین‌بار سؤالش را بلندتر پرسید: «خسته نمی‌شوی هر روز قاب عکس را دستمال می‌کشی؟»

سارا نگاهش را که به خانه‌های لوزی‌شکل قرمز و کرمی روی قالی دوخته بود، برداشت. یکباره سرش را بلند کرد و گفت: «نَه! نَه! اصلاً! وقتی قاب عکست را دستمال می‌کشم، حس خوبی به من دست می‌دهد. یاد دوران کودکی‌ام می‌افتم که هر شب سر روی زانوی شما می‌گذاشتم و شما برای من لالایی می‌خواندید‌... لالایی.»

سارا جلوتر رفت، کنار مادربزرگ نشست، سرش را روی شانه‌ی مادربزرگ گذاشت و از سختی‌هایی که بعد از رفتن مادربزرگ کشیده بود گفت.

- بعد از این‌که تو رفتی، من و مادر خیلی تنها ماندیم. مادر صبح‌ها به اداره‌ی پست می‌رفت و بعد‌از‌ظهرها هم برای خیاطی به منزل عترت‌خانم. من درس می‌خواندم و مادر کار می‌کرد. مادر روزها کار می‌کرد و من روزها مدرسه می‌رفتم، مادر شب‌ها کار می‌کرد و من شب استراحت. تا بالأخره توانستیم خانه‌ی خاطرات‌مان را به نام خود کنیم؛ خانه‌ای که شاید اگر تلاش نمی‌کردیم، به دست آقا‌محسن بنگاهی می‌افتاد.

سارا می‌گفت و می‌گفت. حرف‌هایش تمامی نداشت. آفتاب در حال جمع کردن بساط نورش از روزنه‌ی داخل اتاق بود که کم‌کم سارا خوابش گرفت. سرش را روی زانوی مادربزرگ گذاشت و زیر لب به مادربزرگ گفت: «برایم لالایی بخوان!»

مادربزرگ، دستان پر‌مهرش را روی سر سارا کشید و شروع کرد به لالایی خواندن.

- لالایی لالا‌... لالایی لالا

***

صدای اذان مغرب از مناره‌های مسجد کوچه بالایی دِه به گوش می‌رسید. سارا با صدای اذان از خواب بیدار شد. چهره‌اش کاملاً برافروخته بود. حیران و سرگردان به دنبال چیزی یا کسی می‌گشت. پابرهنه به سمت حیاط رفت و فریاد می‌زد: «مادربزرگ! مادربزرگ!»

از پله‌های زیرزمین به سرعت پایین رفت و مدام مادربزرگ را صدا می‌زد.

صدای قدم‌های کسی را که در حال آمدن به زیرزمین بود شنید. مادرش بود.

- سارا! چیزی شده؟

سارا هق‌هق‌کنان و به سختی صحبت می‌کرد: «مادربزرگ کجاست؟ کجا‌... رفته؟»

- سارا، دختر گلم، مادربزرگ ده سال پیش فوت کرده. حتماً خواب دیدی!

سارا روی زمین نشست، زانوانش را جمع کرد و دست‌هایش را به دور زانو گره زد. چشمانش را بست و این‌بار شروع کرد آرام‌آرام گریستن.

لحظاتی بعد، هم‌راه مادرش به اتاق داخل ایوان رفتند. سارا قاب عکس را که روی تشک پر از گل‌های زرد درشت بود برداشت. قاب را در دست گرفت. نگاهی به آن کرد. بوسه‌ای بر آن زد. دستمال سفید را برداشت و روی شیشه‌ی قاب کشید. از جا بلند شد و قاب عکس مادربزرگش را روی طاقچه گذاشت. زیر لب برای خود و با خود لالایی می‌خواند؛ همان لالایی را که از جنس لالایی‌های مادربزرگ بود:

لالالالا

لالایی گل پونه

کسی از این روزگار تلخ چه می‌دونه‌...

لالا، لالا گل مریم

تویی مونس، تویی همدم‌...

لالایی گل شب‌بو

...

سعادت‌‌سادات جوهری‌- قم

 

 

 


دست‌هایی که تکیه‌گاه من است

کارنامه را تا می‌کنم و می‌گذارمش وسط کتاب ادبیات. کتاب را فشار می‌دهم تا حسابی له شود و می‌برم زیر همه‌ی کتاب‌ها قایمش می‌کنم. این اولین کارنامه‌ای است که دارم از دیگران قایمش می‌کنم. همیشه وقتی کارنامه می‌گرفتم دلم می‌خواست قابش کنم و بگذارمش روی طاقچه تا همه‌، بیست‌ها را ببینند و کیف کنند؛ اما این دفعه بدجوری گند زده‌‌ام. دلم می‌خواهد اصلاً نیست و نابودش کنم.

کاش می‌شد، ولی ... اِ اِ اِ دختر مگر توی کله‌ی تو کاه پر کرده‌اند! یا مگر مغز خر خورده‌ای؟

نه اتفاقاً قبل از امتحانات چند کیلو گردو و پسته خورده‌ام! بابا طفلکی داد دستم و گفت: «بگیر دخترم! خوب بخور تا انرژی درس خواندن داشته باشی.» من هم هر روز جیب‌هایم را پر می‌کردم و هی دهانم می‌جنبید؛ اما مغزم به خودش زحمت تکان خوردن هم نداده. آخر هشت هم شد نمره؟ ای خاک بر سرم شد! و دو دستی می‌زنم توی سرم. البته آرام می‌زنم که یک وقت کاه‌هایش تکان نخورد. می‌روم پیش مادر، دارد غذا درست می‌کند. کنارش می‌ایستم و زیر زیرکی نگاهش می‌کنم. مادر انگار آتشش زده باشند یک دفعه ملاقه را در دستش تکان می‌دهد و رو به من می‌گوید: «کور خواندی! اگر فکر کردی من به بابات می‌گویم کور خواندی! برو! این‌جوری قیافه‌ات را برای من مظلوم نکن، خجالت هم...»

صدای زنگ بلند می‌شود. می‌دوم به سمت در. بیچاره شدم! در را باز می‌کنم. بابا با دست پر، پشت در ایستاده است. اگر رویم می‌شد و صورتش را نگاه می‌کردم حتماً لبخندش را هم می‌دیدم. زیر بغلش یک هندوانه‌ی سبز تپلی نگه داشته و در آن یکی دستش پاکت موز و گوجه و کاهو.

صدای آرام بابا تکانم می‌دهد: «چرا ایستادی نگاه می‌کنی دختر جان!»

هندوانه را از دستش می‌گیرم و می‌دوم به آشپزخانه. از آن‌جا سرک می‌کشم و بابا را نگاه می‌کنم که کت کهنه‌اش را درمی‌آورد و می‌نشیند. هر چی مامان بهش می‌گوید آن یکی کت را بپوش بابا گوش نمی‌کند. می‌گوید: «برای کار همین خوب است، آن یکی باشد برای مهمانی!»

بابا تکیه می‌دهد به پشتی و پاهایش را دراز می‌کند.

- آخیش!

یک چایی لیوانی به قول خودش دبش برایش می‌آورم و می‌گذارم کنارش. می‌گوید: «دستت درد نکنه بابا جان.»

می‌ترسم اگر بنشینم کنارش بگوید: چه خبر بابا و آن‌وقت من چه بگویم؟ بگویم بعد از این همه سال قبولی و نمره‌های خوب، امسال، همین امسال که بابا کلی پسته و گردو به خوردم داده، شیرین کاشته‌ام! آن هم چه شیرینی! هشت!

دست‌پاچه می‌روم به آشپزخانه. مادر رفته کنار بابا. کتری آب دارد می‌جوشد. درش را بر‌می‌دارم و قل‌قلش را نگاه می‌کنم.  باهاش احساس هم‌دردی می‌کنم؛ چون دل من عین همین کتری آب دارد می‌جوشد. به خودم می‌گویم: «اصلاً بگو. مگر چه می‌شود؟ چه کارت می‌کند مگر؟ هیچی... هیچ کارم نمی‌کند. فقط سرش را می‌اندازد زیر و با چشم‌های خسته‌اش می‌گوید: دستت درد نکنه بابا جان! نه! من از خجالت آب می‌شوم. اگر کتکم می‌زد بهتر بود.»

کف دست‌هایم را نگاه می‌کنم. یاد دست‌های بابا می‌افتم. دست‌های بزرگ بابا همیشه خشک است.کف‌ دست‌هایش سفتِ سفت است و همیشه دستش پر از تاول یا بریدگی و خراش است. این‌ها را وقتی بابا خواب است و دستانش را از من قایم نمی‌کند دیده‌ام.

به دست‌هایم می‌گویم: «واقعاً هم درد نکنید! خسته نباشید! حداقل دو خط بیش‌تر می‌نوشتید که نمره‌ی ده را می‌گرفتم!»

مامان می‌آید و کتری را خاموش می‌کند.

- کتری مُرد بس‌که زد توی سر خودش. نمی‌بینی؟

اوضاع قمر در عقرب است، بهتر است بروم در اتاقم. آرام از کنار پدر رد می‌شوم.

کاش به اندازه‌ی یک مورچه‌ی کوچک می‌شد تا پدر مرا نمی‌دید! چیزی نمانده پایم به اتاق برسد که پدر صدایم می‌زند: «ندا‌جان بیا مبلغ این چک را ببین. مهندس می‌گفت با این چک دیگر حقوق طلب ندارم. ببین درست است؟»

یخ می‌کنم. می‌روم جلو و چک را نگاه می‌کنم:

- دو ماه حقوق کامل، صد تومان از ماه پیش، پنجاه تومان اضافه‌کاری. همه‌اش با هم می‌‌شود... بله بابا درست است.

- خدا خیرش بدهد! سر ساختمان بعدی هم باهاش قرارداد می‌بندم.

چک را می‌‌دهم دست بابا و می‌خواهم جیم شوم که بابا می‌گوید: «عجب چیز خوبی است این سواد. می‌بینی بابا‌جان؟ به خاطر همین من دوست دارم تو تحصیل‌کرده بشوی.»

قلبم هری می‌ریزد پایین و دست و پایم را گم می‌کنم، انگار فهمیده!

آرام می‌گویم: «بله... خب... واقعاً درس خواندن خوب است!»

بابا می‌گوید: «خب چه خبر؟ نتیجه‌ی امتحاناتت نیامد؟»

کف دست‌هایم عرق می‌کند و خیس می‌شود. به تته پته می‌افتم.

- نه... یعنی... امتحاناتم؟... می‌‌آید...

بابا بی‌توجه به حال من انگار در رؤیایی شیرین غرق است، نگاهش را می‌دوزد به سقف: «دختر من باید برای خودش کسی بشود. نمی‌گذارم هیچ کم و کسری داشته باشد. دنیا دنیا خرجش می‌کنم تا به جایی برسد.»

دیگر طاقت نمی‌آورم، همه‌ی آن ترس‌ها و استرس‌ها تبدیل به اشک می‌شود و سیل اشک‌ها جاری می‌شود.

سرم را می‌اندازم زیر:

- غلط کردم بابا!

بابا که انگار تازه متوجه‌ی حال من شده است با تعجب می‌پرسد: «چی شده بابا جان؟ چرا گریه می‌کنی؟»

دست‌های عرق‌ کرده‌ام را سفت به هم قلاب می‌‌کنم و یک قطره اشک سر می‌خورد روی دستانم. بابا شانه‌ام را تکان می‌دهد:

- چرا گریه می‌کنی؟ آرام باش دخترم!

نگاهم به گل‌های قرمز فرش گره خورده، لب باز می‌‌کنم: «به خدا... نمی‌دانم... نمی‌دانم چرا امسال این‌طوری شد... یعنی... نمره‌های دیگرم خیلی هم بد نیست... فقط ریاضی... غلط کردم بابا... اشتباه کردم!»

بابا دست‌های قلاب شده‌ام را از هم باز می‌کند و دستم را می‌گذارد کف دست خودش. با آن یکی دستش چانه‌ام را می‌دهد بالا و با این‌که هنوز نگاهم به گل‌های قرمز فرش است، می‌‌توانم نگاه گرمش را احساس کنم.

- فدای سرت دخترم! من به خاطر خودت می‌‌گویم. دلم می‌‌خواهد بزرگ که شدی آدم مهمی شوی. همه برایت ارزش و احترام قایل شوند، راحت و آسوده زندگی کنی؛ وگرنه... دیگر گریه نکن، جبران می‌کنی.

تپش قلبم آرام می‌شود. صدای مهربان بابا توی گوشم می‌پیچد:

- اشکالی ندارد... گریه نکن...

بابا دستانم را می‌فشارد. دست‌های لاغر من در دست‌های بزرگ بابا گم شده‌اند. به دست‌هایش نگاه می‌کنم. دست‌های مهربان بابا خشک است و آفتاب‌سوخته و عین یک کوه پشتیبان من.

فاطمه نفری

 

CAPTCHA Image