ماراتن اجباری
لطفاً توقف کنید! بایستید! با این عجله به کجا میروی؟ میخواهی به کجا برسی که اینگونه عجله داری؟ باعجله کتاب میخوانی، مینویسی و غذا میخوری. آیا میدانی چه کتابی را میخوانی و چه چیز را مینویسی؟ آیا متوجه هستی لقمهای را که در دهانت چپاندهای چیست و چگونه درست شده است؟ به صف اتوبوس میروی. دیگران را هل میدهی، با آنها دعوا میکنی که چی؟ که زودتر به مقصد برسی؟ مگر مقصدت کجاست که تا این حد مهم است؟ آنقدر مهم که حتی حاضر هستی برای یک دقیقه زودتر رسیدن انسانها را بیازاری؟ درحالیکه خوب میدانی هیچگاه زود نمیرسی!
هیچ فکر کردهای این عجلهای که تمام زندگیات را و از آن مهمتر، تو را از خودت گرفته از کجا میآید؟ این عجلهای که باعث شده است تو حتی وقت نکنی به خودت، به درونت نگاه کنی چیست؟ شاید همهی این عجلهها از عصری که در آن زندگی میکنی رشد کرده باشد. عصری که مبادلهی اطلاعات آنقدر سریع انجام میگیرد که تو حتی قادر نیستی همهی آن را درک کنی. اصلاً آیا این عصر نیازی هم به درک کسی دارد؟
ما در جهانی زندگی میکنیم که در هر دقیقهی آن اطلاعات، همانند بمبی زیر پایمان منفجر میشود.
درحالیکه این بمب، اطلاعاتش را مثل ترکش به همهجای این کرهی خاکی حقیر -شاید هم فراتر از آن، حتی در کرات آسمانی نیز- پخش میکند. من و تو باعجله میدویم. مبادا که غذایم دستنخورده بماند. کتابم برای خواندن باز نشود و یادم برود که چیزی باید بنویسم.
مثل مسابقهی دو اجباری میماند. یا باید آنقدر بدوی تا ببازی یا باید بایستی و ببازی!
تهمینه آشورپوری- قائمشهر
تمنای تابیدن
یک روز گرم تابستانی از خانه خارج شدم و به چند کتابفروشی سر زدم. چند قدم که برداشتم، از شدت گرما و تابش مستقیم آفتاب ناراحت و آزرده شدم. با خشم نگاهی به خورشید انداختم و آرزو کردم خورشید اصلاً نتابد و یا حداقل کمی مهربانتر و ملایمتر بتابد تا گرمای آن قابل تحمل باشد و امروز بعد از چند ماه دوباره در زیر همان آسمان قدم میزنم.
***
ابرها، پردهای در برابر تابش خورشید کشیدهاند. سردم است. دستهایم را در جیبم گذاشتهام؛ اما وجودم از سرما لبریز است. آرزو میکنم ابرها از برابر خورشید کنار بروند و خورشید گرمای بیدریغ خود را به زمین تقدیم کند. لحظاتی بعد ابرها خورشید را وداع میگویند. به خورشید مینگرم تا تقاضا کنم گرمتر و صمیمیتر بتابد. وقتی به چشمان خورشید نگاه میکنم، شرمنده سر به زیر میافکنم؛ زیرا مدتی پیش به خاطر همین تابیدن عصبانی بودم و امروز تمنای تابیدنش را دارم.
صغری شهبازی
خاک برگزیدهی خدا
دوباره من پشت میزهای سرد نشستهام و همان مسؤولیت سنگین، باز هم بر دوشم سنگینی میکند. قدیمها، گفتن، از نوشتن آسانتر بود؛ ولی امروز نوشتن از گفتن. برای یک نویسنده، همیشه ترس توصیف عظیمترین چیزها وجود دارد؛ چون آن موقع انگار حتی جوهر خودکار هم از چنین مسؤولیت سنگینی شانه خالی میکند؛ اما یک بار هم که شده با قلم تیز ایمان مینویسم. مینویسم برای تویی که سالهاست نماز را توی بقچهی سنگین دل خفه کردی. میگویم و بشنو، پنبهها را از توی درزهای قلبت در بیاور و ببین بعضی اوقات روی میزهای سرد و با خودکارهای یخزده چه آتشی روی کاغذ فروزان میشود. خدایا! کمکم کن که قلم بلغزد، ولی دل نلغزد. کمکم کن!
خاک که با خاک فرق ندارد. یک مشت خاک باشی توی دشت لوت که فقط آفتاب بخوری و گاهی هم به بازیات بگیرد یا آجری باشی توی دیوار خانهای در حاشیهی شهر؛ حتی میشود خاک یکی از قبرهای بهشتزهرا بود. همهی اینها را گفتم که بگویم، مثلاً ما خاک برگزیدهی خدا هستیم؛ خدایی که در سورهی مؤمن، آیهی 115 میفرماید: «آیا میپندارید که خلقت شما بیهوده است و فرجامی نخواهید داشت و به سوی ما باز نخواهید گشت؟»
این روزها گویی بعضی از ما هنوز همان بچّههای کوچکیم، با این فرق که کودکان با لوازم زندگی بازی میکنند، اما ما زندگیمان را به بازی گرفتهایم. این را گفتم که بدانید زندگی چهقدر خندهدار است که انسانی میتواند آن را به بازی بگیرد، و ما چهقدر خندهدارتریم که به عروسکها و ماشینهای کوکیِ دنیا دل بستهایم. اصلاً خدا خودش همهی اینها را سر راه ما گذاشته تا ما از آنها بگذریم و به خود او برسیم. او میخواهد تا ما با انتخاب خود و با احساس نیاز به او به طرفش حرکت کنیم. او میخواهد ما پوچی و توخالی بودن هر تکیهگاهی را درک کنیم و باورمان شود که تنها خداست که میشود به او تکیه کرد؛ امّا ما بیتوجه به او توی رحم تنگ دنیا نفس کشیدن را از بر میکنیم و گهگاهی با یک تلنگر از درون به فضای بیرونمان لگد میزنیم. اگر ثانیهای از یک دقیقه روی مبل کثیف و چرکینی نشستهای و حسابهای بانکیات را بررسی میکنی، به لگدهایی فکر کن که میتوانند اسباببازیهای دنیا را بشکنند و رحمها را پاره کنند. پس یکبار هم شده به تلنگر فکر کن. به تلنگری که علی(ع) در نهجالبلاغهاش میگوید هر آینه از گناهان را میریزد به همانگونه که از برگ درخت میریزد، و گناهان را از انسان باز میکند و از میان میبرد، بدان گونه که گره از حلقهای که در ریسمان است باز میگردد و از میان میرود. همان تلنگری که پیامبر(ص) آن را به چشمهی آب گرمی تشبیه کرده که انسان در هر شب و روز پنج بار خود را در آن شستوشو میکند و در این صورت دیگر انتظار نمیرود چرکی در تن او باقی بماند.
یک بار هم به جای در آغوش گرفتن عروسکها و کوک کردن اسباببازیهایت به آن تلنگری فکر کن که خدا هر لحظه از آن یاد میکند. تلنگری که امام صادق(ع) در مورد آن میفرماید: «شیعههای ما در 3 چیز سنجیده میشوند که یکی از آنها اهمیت به نماز است.»
تو آن تلنگر را بخوان و با نمازت پاره کن سیاهی را که فرصت تجربهی نور را از تو میگیرند؛ اما افسوس که بعضی از ما قدر خود را نشناختهایم و خودمان را مفت فروختهایم! مفتِ مفت! ولی تو خودت را مفت نفروش.
مرجان رستمیان
ارسال نظر در مورد این مقاله